" قسمت دهم " 《 ادامه شب قبل 》 آمبولانس به طرف زابل می رفت . کنار میرقاسم نشسته بودم تا اگر کاری داشت ، بتوانم انجام دهم . ماشین در دست انداز کوچکی افتاد . میرقاسم چشم هایش را روی هم فشار داد و لب گزید . می‌دانستند که درد زیادی را تحمل می کند وگرنه میرقاسم کسی نبود که دردهایش را به راحتی بروز دهد . خدا خدا میکردم چاله‌های جاده کمتر باشد تا هر بار به این شدت ، درد به او هجوم نیاورد ... به راننده گفتم ؛ 《 اخوی ، چاله ها را نشمار ! نا سلامتی مجروح داریم . 》 میرقاسم ابرو در هم کشید و گفت ؛《 این چه حرفی است که میزنی ! دست این بنده خدا که نیست .》 راننده کمی جلوتر توقف کرد . از ماشین پیاده شدم . در بیابان ، دنبال چیزی میگشت . به طرفش رفتم . سنگ بزرگی برداشت . پرسیدم ؛ 《 این را برای چه میخواهی ؟ 》 در حالی که هِن و هِن می کرد سنگ را به طرف آمبولانس برد و در ماشین گذاشت . گفت ؛ 《 یک کم ماشین را سنگین کنیم بلکه توی دست انداز کمتر بالا پایین بپرد . شماهم بگرد و سنگ پیدا کن ..》 یک هفته‌ای از آمدن مان به زابل می گذشت . میرقاسم خواسته بود که کتاب‌های درسی مربوط به رشته اش را تهیه کنم تا بتواند برای کنکور آماده شود . وقتی معلم خصوصی اش از خانه بیرون رفت ، من را صدا زد و گفت ؛ 《 کمک کن لباس‌هایم را عوض کنم ، الان بچه ها می آیند دنبالم . 》 چون نمی توانست از جا بلند شود ، گفته بود برایش معلم خصوصی بگیریم تا بتواند در این مدت درس بخواند . پرسیدم ؛ 《 با این حال و روز کجا می خواهی بروی ؟ تو حتی نمی توانی درست بنشینی . برای چه اینقدر به خودت فشار می آوری ! یکم استراحت کن . واقعاً لازم است الان درس بخوانی ؟ تو که همه‌اش جبهه‌ای . کی می خواهی بروی دانشگاه ؟ 》 خندید و گفت ؛ 《 اولاً اگر قرار است جنگ تا ابد ادامه داشته باشد ؟ ثانیاً کی گفته هرکس می رود جبهه ، باید بیسواد باشد ؟ نمی‌خواهم وقتم هدر برود . دکتر گفته دو سه ماه باید نصف بدنم تو گچ باشد ، توقع داری همه این مدت بیفتم کنج خانه و در و دیوار را نگاه کنم ؟ میدانی توی این مدت چقدر می توانم درس بخوانم ! درضمن سیستان به آدمهای تحصیل کرده احتیاج دارد . فقر و کم آبی را فقط با درس خواندن و خدمت می شود حل کرد . 》 _ فایده ندارد . حرف توی گوش تو فرو نمی رود . _ زود باش ، الان بچه ها می رسند . چند دقیقه بعد ، دوستانش با آمبولانس جلوی در خانه بودند . کمک کردیم و میرقاسم را با برانکارد ، به داخل آمبولانس بردیم . گفتم ؛ 《من هم با شما می آیم .》 گفت ؛ 《برای چی ؟ بچه ها هستند ...》 _ با این وضعیت چطور می‌خواهی سخنرانی کنی ؟ لبخندی زد و گفت ؛ 《 خودت می گویی سخنرانی . فوتبال که نمی خواهم بازی کنم که به پاهایم احتیاج داشته باشم . می خواهم حرف بزنم که خدا را شکر ، فعلاً زبانم کار میکند ...》 آمبولانس ، مقابل در مدرسه‌ی توقف کرد . با برانکارد ، میرقاسم را پیاده کردیم و وارد مدرسه شدیم . صف دانش آموزان مرتب و منظم بود و ناظم داشت صحبت می کرد . وقتی ما را دید ، گفت ؛ 《 امروز مهمان عزیزی داریم . برادر میرحسینی از فرماندهان بزرگ سرزمین سیستان در لشکر ۴۱ ثارالله که امروز ، با اینکه ناخوش هستند ، قبول زحمت کردند و تشریف آوردند اینجا . همه با یک صلوات ، پای صحبت ایشان مینشینیم ! 》 صدای صلوات در فضای مدرسه پیچید ... میرقاسم را همان طور که خوابیده بود ، با برانکارد جلو بردیم . بچه ها ، نگاه های سرشار از تعجب شان را به ما دوخته بودند . احتمالاً داشتند دنبال یک فرمانده تنومند و هیکلی می گشتند ؛ چون شروع کردند به پچ پچ و در گوشی حرف زدن ... برانکارد را روی زمین گذاشتیم . میرقاسم خودش را کمی بالا کشید و وزنش را انداخت روی یکی از دست هایش . میکروفن را برایش نگه داشتم . بسم الله گفت و شروع کرد به صحبت ؛ 《 در قرآن آمده ؛ خداوند شما را در جنگ بدر یاری کرد و بر دشمن غلبه داد ، با آن که ضعیف بودید . پس راه خداپرستی و تقوا را در پیش گیرید ، باشد که شکر نعمت های او را به جا آورید . اگر شما در جهاد ، صبر و مقاومت پیشه کنید و پیوسته پرهیزکار باشید ، چون کافران بر سر شما شتابان و خشمگین آیند ، خداوند برای نصرت شما ، پنج هزار فرشته را با پرچمی که مخصوص سپاه اسلام است ، به مدد میفرستد . خداوند آن فرشتگان را نفرستاد مگر این که به شما مژده فتح و پیروزی دهند و دل شما را به نصرت خداوند قوی سازند ، فتح و پیروزی را نصیب شما گردانند و یاوری نیست مگر از جانب خدای توانا .. 》 آن قدر با شور و حرارت صحبت می کرد و از عمق جان فریاد می کشید که کوچک ترین صدایی از صف ها شنیده نمی شد ؛ 《 هیچ چیز تازه ای در جنگ ما نیست . فقط ماییم که سبک و سنگین می شویم . خداوند می گوید شما در جنگ بدر ضعیف بودید و ما به شما پیروزی دادیم . حالا به ازای این که فتح حاصل شد ، تقوا پیشه کنید و از