" قسمت هشتم "
《 ادامه شب قبل 》
بارها اسرائیل شروع کرد به بمباران موسسه و دکتر فقط به ما می گفت زود برویم بچه های کوچک را از فلان اتاق برداریم ببریم توی زیرزمین ... بچه ها میگفتند《 دکتر تنها می ماند . توروخدا بگذارید پیشش بمانیم 》 می گفتم ؛ شما چطور می خواهید بمانید؟ می گفتند 《 میرویم می ایستیم جلو دکتر تا گلوله بخورد به ما ... 》
بیشترشان کوچولو بودند . نه مادر داشتند نه پدر ... ۴۵۰ نفری می شدند . هیچ کس هیچ وقت ندید دکتر اگر آنجا بود تنهایشان بگذارد یا در آشپزخانه اتاق خودش از غذای پخته خودش بخورد ... همیشه با بچه ها غذا می خورد . اگر هم سرما میخورد و ما اصرار می کردیم برایش سوپ بگذاریم می گفت 《 بروید ببینید بچه ها امروز چی دارند 》 می رفتیم می دیدیم می آمدیم می گفتیم ؛《 فقط سیب زمینی و نمک 》 میگفت ؛ چیز دیگری ندارید ؟ میگفتیم 《 روغن زیتون هم هست 》 میگفت ؛ این که خیلی از سرم زیاد است . همان سیب زمینی و نمک را بردارید بیاورید ...
زمستان لبنان ، بخصوص کنار دریا ، همیشه طوفانی بود و سرد . ما هم امکاناتی نداشتیم که بچه ها را گرم کنیم . فقط همان پتویی بود که رویشان می انداختیم .. صبح ها سر کلاس می رفتم پیش بچه ها می گفتم ؛ 《 دیشب خیلی سرد بود شماها که سرما نخورده اید ؟ 》
میگفتند ؛ نه .....
یکی گفت ؛ دکتر خودش آمد لحاف را روی من انداخت من دیدمش ...
دیگری گفت《دستش را گذاشت رو پیشانی من گفت چرا تب کردی ؟ 》 هرکسی ادعا میکرد دکتر دیشب اومده بالا سرش یا با او حرف زده یا جایش را مرتب کرده یا دلداریش داده ....
به خودم می گفتم مگر ما دیشب چند تا دکتر داشتیم که وقت کرده بالای سر تمام بچه ها برود ؟ صبح مطمئن بودم دکتر دیشب نخوابیده .. میرفت به بچههای ۱۴ سال به بالا می گفت ؛ برویم آن تکه زمین را سبزی بکاریم .. برای تنوع غذای بچه ها می رفت لباس کارگری می پوشید می آمد به بچه ها می گفت شما هم بپوشید ... همه باهم زمین را بین میزدند ، سبزی میکشتند . درست در کنار آموزشهای نظامی ...
دکتر گفت ؛ باید نهال زیتون هم بکاریم . چون گران بود میشد بفروشیم . من و خانم غاده و خواهرهای دیگر بارها به او گفتیم 《 مگر زمین خریده اید که تویش باغ زیتون بزنیم ؟ 》 میگفت ؛ هر درخت زیتونی که عمل بیاید با پولش میتوانیم چند تا نارنجک بخریم یا کلاشینکف ...تعدادمان آن روزها خیلی کم بود . دکتر داشت جوری تربیت مان میکرد یاد بگیریم کارهای بزرگی در پیش داریم . در آموزش نظامی ما دخترها خیلی حساس بود .. اغلب فتیله های انفجاری تیانتی را مثال می زد و ظرافتهای ما زن ها را که می توانیم برویم دور از چشم دشمن آنها راخنثی کنیم . توی دوره نظامی گفتم می خواهم بشینم پشت دوشکا شلیک کنم . گفت《خوب نیست تو این سن کَر بشوید》 گفتم ؛ یعنی چه ؟ گفت ؛ صدایش خیلی زیاد است . میرفتم پشت دوشکا می نشستم شلیک می کردم . هیچ وقت ازش نشنیدم اسرائیلیها را دشمن خاک ما بدانند همیشه میگفت ؛ آنها دشمن قرآن شما هستند این را یادتان نرود ..
من توی جلسه های گروه یاسر عرفات یا گروههای عربی دیگر خیلی میرفتم بحث میکردم . همه آنها معتقد بودند کاری از دستمان بر نمی آید . دلیلشان هم تعداد کم ما بود . می آمدند توی سنگر هایمان به ما حمله می کردند از آنها اسیر میگرفتیم . همیشه هم آنها را می بردیم در خود موسسه نگهشان می داشتیم ..
دکتر می گفت ؛ صبحانه برایشان برده اید ؟
نصف شب از بچهها میپرسید نکند ضعف کرده باشند ؟ میپرسید دستتان را که رویشان بلند نکرده اید ؟ یا توهین که نکرده اید ؟
بدانید اینها مسلمان هستند . فقط دشمن نگذاشته روی خط اصولی حرکت کنند . می نشست کنارشان ، دختر و پسر فرقی نمیکرد ، با آنها حرف میزد . میگفت ؛《راه توبه باز است . برگردید . خدا شما را می پذیرد ...》
این حرفها را به کی میزد؟ به کسانی که می دانستیم تویی اعدام دوستانمان ، یا انفجار خانه هایمان ، یا اغفال دختر های ما نقش داشته اند . و جالب اینکه میآمدند چه از آنها چه از مردم عادی . بیشترشان هم میگفتند ؛ 《 از کجا شروع کنم .. ؟》
یا به من سخت ترین مسئولیت را بدهید ..
یا بفرستیدم هرجا که پرخطرتر است ....
ادامه دارد ،،،،