❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۶۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | خدای تو کیست؟ خنده اش محو شد … - یعنی شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ … چند لحظه مکث کردم … گفتن چنین حرف‌هایی برام سخت بود … اما حالا … + صادقانه … من اصلا به شما فکر نمی‌کنم … نه به شما، که به هیچ شخص دیگه‌ای هم فکر نمی‌کنم؛ نه فکر می‌کنم، نه … بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم … دوباره لبخند زد … - شخص دیگه که خیلی خوبه .. اما نمی‌تونید واقعا به من فکر کنید؟ … خسته و کلافه، تمام وجودم پر از التماس شده بود … + نه نمی‌تونم دکتر دایسون … نه وقتش رو دارم، نه … چند لحظه مکث کردم … بدتر از همه .. شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می‌کنید …  - ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون توجه کنید … یهو زد زیر خنده … اینقدر شناخت از شما کافیه؟ … حالا می تونید بهم فکر کنید؟ …    + انسان یه موجود اجتماعیه دکتر … من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می‌کنم درسته … حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید … من ندارم … + بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده … وقتی برای فکر کردن به شما و خوصیات شما ندارم … حتی اگر هم داشته باشم، من یه مسلمانم!! + و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید … از نظر شما، خدا … قیامت و روح … وجود نداره … در لاکر رو بستم … – خواهش می‌کنم تمومش کنید …   و از اتاق رفتم بیرون… ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣