#سحرنوشت ۱۲
حس حضور سایه ای پشت سرم کافی ست تا ترس وجودم را فرابگیرد و ذهن قصه پردازم از وجود دزدی چاقو به دست قاتلی بالفطره که هر بار روی مقتولانش ردی از خود به جا میگذارد و حتی تا حلول خود شخص حضورت عزارئیل در کالبدی دهشتناک که برای گرفتن جانم آمده، پیش برود.
و درست بین این جولان ذهن، این تویی که دست دلم را می گیری و به جای جیغ زدن و از ترس قالب تهی کردن، روی زبانم می نشانی که «الهی العفو!».
خدایا، ببخش به خاطر تمام زشتی هایی که حالا باید عزرائیلم را با ترس ملاقات کنم.
عزیزم، زود باش! وقت ندارم، الان است که چاقوی سایه در قلبم فرو رود. زودتر مرا ببخش! 😭
مرا ببخش که از ظالمین بودم. مرا ببخش که بیشتر از این و آن به خودم ظلم کردم. چه ظلمی بیشتر از اینکه ثانیه هایی از عمرم را بی خیال تو بودم و سرم گرم دنیایت شد. 😭
من که جز تو خدایی ندارم، تو هم که خودت از بیچارگی من خبر داری. این به آن در! بیا هر چه بینمان بوده را کنار بگذاریم و بشویم همان بنده و خدایی که روزی به هم می آمدند.
چه می گویم! حتی حالا هم که وقت ندارم باز حرف های بی خود می زنم! ببین کارهایت را! آنقدر خوبی کردی که حالا ذهنم به خود اجازه دهد خود را به تو نسبت دهد. 😔
ولی خب این را که دیگر خودت گفتی! مگر نه گفتی از روحت در من دمیده ای؟! حالا چند روزی بیراهه رفته ام، روحم که هنوز از توست! نخواه که روح منسوب به تو بی پناه بماند! 😭
شاید این آخرین فرصتم باشد...
✍ زهرا آراسته نیا
قرار شهدایی:
https://alefdezful.com/0151
🔥سوزستان⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c