.قسمت هفتادوسوم
#بدون توهرگز....بخشندگی
زمان به سرعت برق و باد سپری شد…
لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم…
نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم…
نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم…
هواپیما که بلند شد مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم…
.
.
حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد…
ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود… حالتش با من عادی شده بود، حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم… هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید…
اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد…
نه فقط با من، با همه عوض می شد…
.
.
مثل همیشه دقیق، اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود…
ادب، احترام، ظرافت کلام و برخوردش، هر روز با روز قبل فرق داشت…
.
یه مدت که گذشت، حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد…
دیگه به شخصی زل نمی زد…
در حالی که هنوز جسور و محکم بود اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد… .
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن…
بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود، که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود…
در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم…
.
.
.
شیفتم تموم شد…
لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد…
.
– سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟
می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم…
.
.
وقتی رسیدم … از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید…
نشست… سکوت عمیقی فضا رو پر کرد…
.
.
– خانم حسینی … می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم…
اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم…
.
این بار مکث کوتاه تری کرد …
– البته امیدوارم، اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید…
مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید…
#قسمت هفتاد و چهارم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: متاسفم
حرفش که تموم شد … هنوز توی شوک بودم … 2 سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود … فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود …
لحظات سختی بود … واقعا نمی دونستم باید چی بگم … برعکس قبل … این بار، موضوع ازدواج بود …
نفسم از ته چاه در می اومد … به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم …
- دکتر دایسون … من در گذشته … به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد … و به عنوان یک شخصیت قابل احترام … برای شما احترام قائل بودم … در حال حاضر هم … عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم …
نفسم بند اومد …
- اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون … فقط می تونم بگم … متاسفم …
چهره اش گرفته شد … سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد …
- اگر این مشکل … فقط مسلمان نبودن منه … من تقریبا 7 ماهی هست که مسلمان شدم … این رو هم باید اضافه کنم … تصمیم من و اسلام آوردنم … کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره … شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید … چه من رو انتخاب کنید … چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه … من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم … و حتی اگر خلاف احساس من، باشه … هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم …
با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد … تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم … مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم … هرگز فکرش رو هم نمی کردم … یان دایسون … یک روز مسلمان بشه …
#بدون_تو_هرگز
#ادامه دارد....
#انتخابات🇮🇷
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093