🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت بیست و دوم
🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
روزهایی که از بیمارستان می آمدیم، روزهای خوش زندگیم بود. همه از روحیه ام تعجب می کردند. نمی توانستم جلوی خنده هایم را بگیرم. با جمشید زیر بغلش را گرفتیم تا دم آسانسور. گفت: می خواهم خودم راه بروم. جمشید رفت جلوی منوچهر، رسول سمت راستش، برادر دیگرش، بهروز، سمت چپش و من پشت سرش، که اگر خواست بیفتد نگهش داریم. سه تا ماشین آمده بودند دنبال مان. دم خانه جلوی پای منوچهر گوسفند کشتند. مادرش شربت می داد. علی و هدی خانه را مرتب کرده بودند. از دم در تا پای تخت منوچهر شاخه های گل چیده بودند و یک گلدان پر از گل گذاشته بودند بالای تختش.
🌹🌹🌹
جواب آزمایش که آمد، دکتر گفت: باید زودتر شیمی درمانی شود. با هر نسخه ی دکتر کمرم می لرزید که اگر داروها گیر نیاید چی. دنبال بعضی داروها باید توی ناصر خسرو می گشتم. صف های چند ساعته ی هلال احمر و سیزده آبان و داروخانه های تخصصی که چیزی نبود.
🌹🌹🌹
دوستان منوچهر پرونده هایش را بیرون کشیدند و کارت جانبازی منوچهر را از بنیاد گرفتند. اما طول کشید این کارها. برای خرج دوا و دکتر منوچهر خانه مان را فروختیم و اجاره نشین شدیم.
🌹🌹🌹
منوچهر ماهی سه روز شیمی درمانی می شد. داروها را که می زدند، گر می گرفت. می گفت: انگار من را کرده ند توی کوره. بدنم داغ می شود. تا چند روز حالت تهوع داشت. ده روز دهان و حلقش زخم می شد. آب دهانش را به سختی قورت می داد. بابت شیمی درمانی موهایش ریخت.
🌹🌹🌹
منوچهر چشم هایش را روی هم گذاشت و فرشته موهای سرش را با تیغ زد. صبح که برده بودش حمام، موهایش تکه تکه می ریخت. موهای ریزی که مانده بود، فرو می رفت و اذیتش می کرد. گفت: با تیغ بزندشان، حتی ریش هایش را که تنک شده بود. فرشته با همه ی بغضی که داشت، یک ریز حرف می زد. گاهی وقت ها حرف زدن سخت است، اما سکوت سنگین تر و تلخ تر. آیینه را برداشت و جلوی منوچهر ایستاد: خیلی خوش تیپ شده ای، عین یول براینر. خودت را ببین. منوچهر همان طور که چشم هایش بسته بود، به صورت و چانه اش دست کشید و روی تخت دراز کشید.
🌹🌹🌹
منوچهر را با خودش مقایسه می کردم. روزهایی که به شوخی دستم را می بردم لای موهاش، از سر بدجنسی می کشیدم شان، و حالا دیگر مژه هایش هم ریخته بود. به چشم من فرق نداشت. منوچهر بود. کنارمان بود. نفس می کشید. همه ی زندگیم شده بود منوچهر و مراقبت از او؛ آن قدر که یادم رفته بود اسم علی و هدی را مدرسه بنویسم. علی کلاس اول راهنمایی می رفت و هدی اول دبستان.
🌹🌹🌹
جایم کنار تختش بود. شب ها همان جا می خوابیدم؛ پای تخت. یک شب از یا حسین گفتنش بیدار شدم. خواب دیده بود. خیس عرق بود. خواب دیده بود چلچراغ محل را بلند کرده.
- چلچراغ سنگین بود. استخوان هام می شکست. صدای شکستن شان را می شنیدم. همه ی دندان هام ریخت توی دهانم.
آشفته بود. خوابش را برای یکی از دوستان که آمده بود ملاقات، تعریف کرد. او برگشت گفت: تعبیرش این است که شما از راه تان برگشته ید. پشت کرده ید به اعتقادات تان. آن روزها خیلی ها به ما ایراد می گرفتند، حتی تهمت می زدند، چون ریش های منوچهر به خاطر شیمی درمانی ریخته بود و من برای این که بتوانم زیر بغل هاش را بگیرم و راه برود، چادرم را می گذاشتم کنار. نمی توانستم ببینم منوچهر این طوری زجر بکشد. تلفن زدم به کسی که تعبیر خواب می دانست. خواب را که شنید، دگرگون شد. به شهادت تعبیرش کرد؛ شهادتی که سختی های زیاد دارد.
🔸ادامه دارد ......
💐 شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات 💐
----------------------------------