🕊️
*#نخل _ سوخته*
*+خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی+*
*#قسمت:اول*
▪️روزهای بهار سال ۱۳۴۰ با ماه مبارک رمضان مقارن شده بود. شب های احیا بود و مردم برای مناجات به هیئت ها و مساجد می رفتند. امّا من به خاطر حاج خانم که باردار بود، می بایست در خانه بمانم.
-آسمان پوشیده از ابر بود و همه جا ظلمات محض و هوا بارانی بود و به شدت می بارید. نیمه های شب صدای مادر حسین را از داخل اتاق شنیدم، مرا صدا کرد. بالای سرش رفتم.
-گفت: حاج آقا تمام خانه روشن شده است بلند شو ببین کیه.
-نگاهی به اطراف انداختم همه جا تاریک بود. گفتم: چیزی نیست همه جا تاریک است.
-گفت: نه همین چند لحظه پیش تمام خانه عین روز روشن شده بود.
-برای اطمینان بیشتر بلند شدم و نگاهی هم به داخل حیاط انداختم. کسی نبود. برگشتم و گفتم: خیال میکنی. بگیر بخواب چیزی نیست.
-گفت: خیال نمی کنم خودم دیدم.
-گفتم: خیلی خوب حالا شما استراحت کن من بیدارم اگر چیزی بود متوجه میشوم.
-دوباره خوابید میدانستم قبول نکرده است که آنچه دیده خیال بوده باشد، امّا دیگر چیزی نگفت.
-دوباره به سر جای خودم برگشتم. سخنانش فکرم را مشغول کرده بود. همانطور که گفته بودم نخوابیدم. ده دقیقه ای نگذشته بود که دوباره صدایم کرد، گفتم: حتماً دوباره چیزی دیده است. با عجله بالای سرش رفتم.
-گفت: آثار حمل پیدا شده بروید دنبال ماما.
-بدون اینکه حرفی بزنم با عجله لباس پوشیدم و به داخل حیاط دویدم.
-باران همچنان شدید می بارید دوچرخه را برداشتم و زیر شرشر باران راه افتادم. خانه ماما را بلد بودم. به همین خاطر خیلی زود توانستم برگردم.
-تمام وسایل زا آماده کردم. ماما مشغول کارش شد. من هم نشستم و قرآن را باز کردم و شروع کردم به خواندن سوره مریم. قرآن که تمام شد، صدای گریه بچه هم بلند شده بود ماما در اتاق باز کرد و گفت: بچه به دنیا آمد پسر است.
-خدا را شکر کردم و همان لحظه نامش را انتخاب کردم از قبل با خدا عهد کرده بودم که هر پسری خدا به من عطا کرد اسمش را محمد بگذارم.
-چهار پسر قبلی ام محمد علی، محمد شریف، محمد مهدی، محمدرضا بودند و اینک پنجمین پسرم متولد شده بود. همان لحظه نام حسین در ذهنم برقی زد و گذشت.
«اسمش را محمدحسین گذاشتم.»
-دوران کودکی حسین به سرعت سپری گشت و اوج نوجوانی اش، مصادف شد با روزهای پرشور انقلاب.
▪️حسین در تظاهرات قبل از انقلاب نقش بسیار فعالی داشت. با آنکه آن زمان کم سن و سال بود و در دبیرستان تحصیل میکرد امّا با اینحال در غالب فعالیتهای ضد رژیم حضور داشت. از جمله اتفاقاتی که زمان انقلاب در شهر کرمان روی داد حادثه مسجد جامع بود.
-روز بیست و چهارم مهرماه پنجاه و شش تظاهر کنندگان در مسجد تجمع کرده بودند. از صبح روز واقعه و حتی قبل از آن احساس خطر می شد چون اکیپهای شهربانی در جای جای شهر و در اطراف مسجد مستقر شده بودند.
-یادم است در همان زمان هم نبوغ و استعداد حسین آشکار بود. چون درست قبل از وقوع حادثه به ما پیشنهاد داد که راههای خروجی مسجد و مسیرهای مناسب برای فرار را شناسایی کنیم. همان روز صبح ما به اتفاق او چند تا از کوچه های فرعی اطراف را که به میدان مشتاق منتهی میشد با راهنماییها و اظهارنظرهای به جایش شناسایی کردیم.
-نزدیکی های ظهر نیروهای رژیم به مسجد هجوم آوردند و تمام راههای خروجی را مسدود کردند. مردم را داخل مسجد گیر انداخته بودند. لولهٔ اسلحه هایشان را از دیوارهای مشبک اطراف داخل کرده بودند و به طرف مردم در صحن مسجد شلیک میکردند. حتی گوشه ای از صحن را به آتش کشیدند و تعداد زیادی قرآن و مفاتیح را نیز را سوزاندند.
-مردم سراسیمه به طرف درهای خروجی هجوم می آوردند امّا هر کس که میخواست عبور کند، دم در کتک مفصلی از نیروهای رژیم می خورد.
-ما و حسین که از قبل راههای فرار را بررسی کرده بودیم به راحتی توانست همراه عدهای دیگر از مردم، صحنه را ترک کنیم. حسین خودش را پشت بام مسجد رساند تا از آنجا به طرف سربازان سنگ پرتاب کند.
-پس از آنکه تا حدی قائله خوابید همه برای کمک به مجروحین آمدند. حسینی یکی از بچهها را که مجروح شده بود به بیمارستان رساند و بعد از اینکه همه سر و صداها خوابید به خانه رفت.
این داستان ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب: «نخل سوخته»
✍🏻نویسنده: به قلم مهدی فراهانی