را حفظ کنند. - زمانی که لشکر در منطقه عملیاتی محرم مستقر شده بود، سنگر حسین و شهید امیری در جای خیلی خطرناکی قرار داشت. من در راه برگشت از خط بودم که به آن‌ها بر خوردم. رفتم و چند دقیقه‌ای در سنگرشان نشستم. آتش دشمن خیلی سنگین بود و مدام اطراف را می‌کوبید. گلوله‌ها بعضاً خیلی نزدیک اصابت می‌کرد و منفجر می‌شد. در آن چند دقیقه ای که آنجا بودم دیدم خیلی موقعیت خطرناک است. - به حسین و امیری گفتم: بابا شما چرا آمده اید اینجا سنگر زدیده اید. مگر جا قحط بود. خب بیایید بروید عقب‌. توی یک نقطهٔ امن تر بنشینید. - حسین با خنده گفت: اینجا را بخاطر همین چهار تا گلوله‌ای که می‌آید انتخاب کرده ایم. چون آمادگیمان برای رفتن خیلی بیشتر است. هم زودتر می توانیم برویم و هم اینکه آنجا دیگر از این خبرها نیست. خیلی امن تر است.(حاج‌ اکبر رضایی) ▪️آن روز هواپیماهای عراقی مقّر اطلاعات عملیات را بمباران کردند. تعداد زیادی از بچه ها زخمی شدند. حسین با همان متانت همیشگی بچه‌ها را به صبر دعوت می کرد و سعی داشت تا آن‌ها را آرام کند. - وقتی هواپیماها رفتند و اوضاع کمی مرتب شد، تصمیم گرفتیم مجروحین را به عقب منتقل کنیم. حسین هم می خواست همراه بچه ها برود و کمک کند، اما من اصرار داشتم که در منطقه بماند. گفتم: آقا حسین شما دیگر برای چی می‌خواهید بیایید. بهتر اسن همین جا بمانید. - با ناراحتی گفت: تو چرا اینقدر اصرار داری که من نیایم. - گفتم: خب بالاخره هر چه باشد شما به منطقه آشنا تر هستید، اینجا هم که کسی نیست. اکثر بچه ها زخمی شده اند، آن‌ها هم که سالمند به اندازه کافی منطقه را نمی‌شناسند. - در جوابم گفت: ما بنا نیست تکلیفمان را فقط در یک جا انجام دهیم. تکلیف برای من نه زمان می شناسند، نه مکان و الان از همه چیز واجب تر انتقال مجروحین به عقب است. این را گفت و همراه زخمی‌ها به عقب رفت. (محمدرضا مهدی زاده) این داستان ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب: «نخل سوخته» ✍🏻نویسنده: به قلم مهدی فراهانی