هم خیلی خوب نمی دیدند.
- فقط از روی صداها تشخیص می دادیم که چه کسانی هستند. با رسیدن به تهران و بستری شدن در بیمارستان لبافی نژاد دیگر از حسین خبری نداشتم.
- چند روز بعد یکی از دوستان مرا در بیمارستان دید. چشمانم کمی بهتر شده بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: میدانی کی طبقه بالاست.
- گفتم: کی؟
- گفت: حدس بزن.
- گفتم: چه می دانم خب بگو.
- گفت: حسین یوسف الهی طبقه دوم همین جاست.
- باورم نمی شد چند روز آنجا بودم و از حسین هیچ خبری نداشتم در حالی که فقط چند اتاق با هم فاصله داشتیم. خیلی خوشحال شده بودم.
- گفتم: حالش چطور است؟
- گفت: زیاد خوب نیست مجروحیتش شدید است.
- گفتم: کمک کن برویم به اتاقش می خواهم همین الان ببینمش.
- وقتی بالای سرش رسیدم، دیدم چشمانش بسته است. سوختگی شدیدی پیدا کرده بود. صدایش کردم. از روی صدا مرا شناخت. همان لبخند شیرین همیشگی گوشه لبانش نشست.
- گفتم: آقا حسین لبو شده.
- چیزی نگفت فقط خندید.
- گفتم. چی شده حسین سرخو شدی.
- گفت: چه کنیم توفیق شهادت که نداشتیم.
- کمی با هم خوش و بش کردیم و بعد بالاجبار به اتاق خودم برگشتم. اما در طول یک هفته ای که آنجا بودیم مرتب یکدیگر را می دیدیم. چند روز بعد حالش که کمی بهتر شد، او نیز به ما سر می زد.
- ولی با ویلچر، چون سوختگی شدید پاها مانع از آن می شد که راه برود. با همه این حرفها هنوز حالش خوب نبود و مواد شیمیایی واقعاً کار خودش را کرده بود. بعد از یک هفته قرار شد که حسین را به همراه عده ای دیگر از مجروحین شیمیایی برای مداوا به آلمان و از آنجا به فرانسه بفرستند. (علیرضا رزمحسینی)
این داستان ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب: «نخل سوخته»
✍🏻نویسنده: به قلم مهدی فراهانی