خوشا به حال آنهایی که سربلند و پیروز از این امتحانات بیرون آمدند و رستگار شدند و رفتند. - بعد شروع به خواندن شعر مورد علاقه اش کرد. کجایید ای شهیدان خدایی بلاجویان دشت کربلایی - وقتی حرف هایش تمام شد اشاره ای به وضعیت جسمی و بدن مجروحش کرد و فقط این مصرع را خواند که: ما نداریم از رضای حق گله. (محمدعلی یوسف الهی) ▪️مادرم خدا بیامرز تعریف می‌کرد: « یک شب بیدار شدم. دیدم پوتین‌های حسین پشت در اتاقند. فهمیدم که از جبهه آمده است.» - آخر حسین هر وقت نیمه شب از منطقه بر می‌گشت در نمی‌زد تا کسی را بیدار نکند. از دیوار حیاط بالا می آمد و داخل خانه می شد. بعد هم در اتاق جلویی خانه استراحت می‌کرد. - مادرم می گفت: «آن شب هوا مهتابی بود و ماه حیات را روشن کرده بود. رفتم ببینم حسین در کدام اتاق خوابیده است و چیزی لازم ندارد. تا رسیدم جلوی در اتاق، دیدم دارد نماز می‌خواند. خیال کردم اذان گفته اند و او نماز صبح می‌خواند. به خاطر همین من هم رفتم وضو بگیرم آماده نماز شوم. در این فاصله که حدود پنج - شش دقیقه ای می شد، تازه صدای اذان بلند شد. فهمیدم حسین نماز شب می‌خوانده است.» - مادرم این حرف‌ها را که می زد حالش دگرگون می‌شد. چون خیلی به حسین علاقه داشت. اصلاً حسین از همه محبوب تر بود حتی خود ما خواهر و برادرها به او علاقهٔ دیگری داشتیم. مادرم خدا بیامرز چند سال بعد از شهادت حسین به رحمت خدا رفت. (خواهر شهید) ▪️حسین قطعه زمینی در کرمان داشت که خیلی کم به آن سرکشی می‌کرد. آخرین بار وقتی بعد از حدود یک سال به آنجا رفت در کمال تعجب دید که یک نفر زمین را ساخته و در آن ساکن شده است بعد از پرس و جو، تحقیقات، فهمید که آن شخص یک نفر جهادی است. - قضیه را برای من تعریف کرد. گفتم: خب برو شکایت کن و از طریق دادگاه پی گیر قضیه باش بالاخره هر چه باشد تو مدارکی داری و می‌توانی به حقت برسی. - گفت: من نمی‌توانم این کار را بکنم. او یک نفر جهادی است و حتماً نیازش از من بیشتر بوده است. گرچه نمی‌بایست چنین کار می‌کرد و در زمین غصبی می نشست، اما حالا که کرده. دیگر دلم نمی آید پایش را به دادگاه را بکشم. عیبی ندارد من زمین را بخشیدم و گذشت کردم. (سردار سلیمانی) این داستان ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب: «نخل سوخته» ✍🏻نویسنده: به قلم مهدی فراهانی