🌺خاطرات شهید محمدرضا داودی🌺
🔷 قبل از شروع عملیات دوستان وی نقل میکنند که روزی تصمیم گرفتیم قرعه بکشیم کی شهید میشه در حین کشیدن قرعه شهید داودی با صدای بلندی می گوید: این بار من شهید می شوم بهتر است قرعه نکشید و همین هم شد.
🔷یکی از همسایگان شهید خواب می بیند که اسب سواری با لباس سفید جلوی کوچه شهید ایستاده است پرسیدم: آقا شما کیستی، اینجا چه کار داری، گفت: من مأمورم تا محمدرضا را با خود ببرم. « مادر شهید»
🔷 شب قبل از اعزام به من گفت مادر برای من حنا مهیا کن. گفتم برای چی،گفت: مادر، آخر این بار آخرم هست که به جبهه می روم. از حرف او خیلی ناراحت شدم و به او گفتم مادر چرا اینگونه صحبت می کنی.او گفت مادر از من دلگیر نشو. با اصرار او حنا آماده کردم بدستان و موهای سرش حنا
بستم.خوابیدم. نیمه ها شب بیدار شدم دیدم که محمدرضا بیدار است. از او پرسیدم. محمدرضا چرا بیداری؟ گفت: مادر خوابم نمی برد حالات عجیبی دارم. صبح حمام رفت_ موهای خود را شانه زد و گفت مادر زیبا شدم گفتم بله مادر گفت میدانی چرا زیبا شدم گفتم نه_ گفت این بار شهید می شوم عصر آن روز با همه خداحافظی کرد و این آخرین دیدار ما بود.«مادر شهید»
🔷 ایشان یکی از اعضای فعال حزب جمهوری اسلامی محلات سمنان بود که در گروه تبلیغات فعالیت زیادی انجام داد.در ایام جمعه ضمن شرکت فعال کتابها و تولیدات حزب را توزیع و می فروخت با توجه به سن کم او در همه فعالیت ها و کارها شرکت می نمود و علاقه شدید به حضرت امام خمینی ( ره)
داشت.
💠 قرارگاه فرهنگی بیست و چهارمین یادواره شهدای روستای اروانه و دو لاله خوشنام-ستاد استقبال به پرچمداری شهید محمدرضا یاسی