📝 از خاطرات خواستگاری و ازدواج رزمندگان عروسی با دعای كميل! شهيد رجب‌علی آهنی شوهرخاله، ديروز آمده بود اینجا. می‌گفت عروسی را توي باغ آن‌ها بگيريم، ديگ‌ها را می‌گذاريم ته باغ. توی عمارت باغ هم جا برای همه هست. فقط بايد زودتر كارها را روبه‌راه كنيم. برای خريد عروسی هم يكي از اين روزها قرار بگذاريم برويم بيرجند. برادرت گفته چنان ساز و دهلی راه بيندازيم كه تا هفت تا آبادی آن‌طرف‌تر صدای عروسی رجب‌علی برود. رجب‌علی ساكت بود. صبر كرد تا مادر حرف‌هايش را بگويد. انگار دلش نمی‌خواست شادی مادر را خراب كند. همین‌که مادر ساكت شد، رجب‌علی آرام گفت «مادرجان! از اين‌كه به فكرم هستيد، خوشحالم، اما می‌دانيد كه زمان جنگ است. توی اين سال‌ها، هميشه دلم می‌خواست شهيد شوم كه نشد. انگار كه چون دينم را كامل نكرده بودم، قرار نبود شهادت نصيبم شود. حال وقت اين كار رسيده. خودت می‌دانی، با ازدواج، آدم كامل می‌شود. شايد حق با تو باشد. برای كامل شدن هر آدمی، خوب است كه جشن بگيريم، اما شكل جشن ما با شكل جشن خيلی‌ها فرق دارد. مادر ساكت بود. سرش را پايين انداخته بود و با انگشت روی گل‌های قالی خط می‌كشيد. رجب‌علی را می‌شناخت. می‌دانست وقتی حرفی را می‌زند، تغييرش نمی‌دهد؛ برنامه‌هايش را هم از قبل ريخته. برای همين بود كه وقتی رجب‌علی گفت «عروسی را شب جمعه میگيرد تا دعاي كميل برگزار كند و خودش هم خريدی ندارد.» مادر حرفی نزد. فقط زير لب گفت «خدايا! راضي‌ام به رضای تو.» 🆔 @asanezdevag