🍃♥️🍃 تاریخ ق5 🍃♥️🍃 ـ نمي‌توانم پسرم. فردا تهران خيلي شلوغ مي‌شود. بيشتر مردم براي استقبال از رهبر انقلاب به تهران مي‌روند. حسين با ناراحتي گفت: اجازه بده من هم برم. ـ نه پسرم. ـ آخه با دوستانم هماهنگ كرديم. ـ احتمال دارد كه گرفتاري پيش آيد. شما خيلي جوان هستي. صبح به دوستانت اطلاع بده كه... حسين مي‌خواست براي استقبال از رهبر رهایی بخش به تهران برود. ولي با اصرار پدر مجبور شد كه در ده بماند. پدر، حسن را هم راضي كرد كه در ده بماند و قول داد از تهران چيز خوبي برايش بياورد. صبح زود، موقعي كه هوا گرگ و ميش بود، مشهدي جعفر و چند نفر آماده يه رفتن بودند و جلوي ميني بوس جمع شده بودند. بعد از خداحافظي، سوار ميني بوس شدند. ماشين حركت كرد. موقع حركت مردم براي سلامتي امام خميني و مسافرين صلوات فرستادند. همه‌ی مسافرين خوشحال بودند و عجله داشتند كه هر چه زودتر به مقصد برسند. يكي از مسافرين گفت: اگر ميني بوس بال در مي‌آورد و ما را زودتر به مقصد مي‌رساند، خيلي بهتر می‌شد. چند كيلومتري كه رفتند جاده‌يه خاكي تمام شد و به جاده يه اصلي كه آسفالت بود، رسيدند. مسافرين دو تا دو تا يا سه تا سه تا، مشغول گفت‌وگو بودند. از هر دري سخن مي راندند. يك دفعه راننده ماشين را به بغل جاده كشاند و ايستاد. ميني بوس پنچر شده بود. همه يه مسافرين از جمله مشهدي جعفر خيلي ناراحت شده بودند. همه از ماشين پياده شده و مي‌خواستند به راننده كمك كنند تا زودتر چرخ پنچر را با زاپاس تعويض كنند تا زودتر به مقصد برسند. راننده زاپاس را آورد. جك را زير ماشين قرار داد. با اهرمي كه در دست داشت شروع به بالا بردن ماشين كرد. اهرم را بالا و پايين مي‌آورد. ولي ماشين بالا نمي‌رفت با ناراحتي اهرم را ول كرد گفت: جك خراب است. ماشين را بالا نمي‌برد. مسافرين از اين‌كه ماشين پنچر شده خيلي ناراحت بودند. مشهدی حيدر به ساعت خود نگاه كرد با ناراحتي به راننده گفت: ساعت شش و ربع است تكليف چيست؟(ادامه در ق6) 🖌 محمد ابراهیم پاکروان (مواِپا) . . توجه: استفاده در کانال‌ها و گروه‌ها با حفظ امانت، صلواتی است.