♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_بیست_وهفتم
انگار که چیزی به یاد آورده باشد، میپرسد:
پس حوراء با شما نیومد؟
قلبم میایستد؛
اگر الان اصرار کند که بروم داخل، چکار کنم؟
گوش تیز میکنم که ببینم عمه چه جوابی میدهد.
اومده، دم در وایساده؛ بهش حق بده غریبی کنه،
الهی بمیرم این مدت خیلی ساکت بود، تو خودش بود.
-میشه صداش کنین بیاد؟
-ممکنه قبول نکنه ها!
-حالا شما صداش کن، قبول نکرد با من!
دستانم میلرزند؛ هنوز همان جاذبه را دارد و حس میکنم باید بروم تا بشناسمش،
اما نمیتوانم؛
دلم میخواهد بدانم چرا مدام باهم مواجه میشدیم و دلیلی داشته یانه؟
عمه تا دم در میآید:
حوراء جون، عزیزم! بیا تو... حامد میخواد ببینتت.
ناخودآگاه سر به زیر میاندازم و فقط یک کلمه، به سختی از دهانم خارج
میشود:
نه!
عمه اصرار نمیکند و دوباره برمیگردد کنار تخت حامد.
گفتم که! نمیاد.
صدای نفسهای حامد میآید؛ اما نفس من در سینه حبس شده؛
بعد از چند لحظه، حامد با آرامش و ملایمت خاصی میگوید:
حوراء خانم...
میشه تشریف بیارید تو؟
چند ثانیه ای مکث میکند،
جواب نمیدهم؛ دوباره تلاش میکند: خواهش میکنم...
چرا غریبی میکنی؟ اتفاق خاصی نیفتاده که! بیا تو خواهرجون!
لحنش احساسم را قلقلک میدهد،
به دیوار تکیه میدهم؛
بازهم اصرار: حوراءخانوم...
بخاطر من نه، بخاطر بابا بیا!
از کجا میداند روی اسم پدر حساسم؟
در دل نیت میکنم: فقط بخاطر پدر!
با تردید در چهارچوب در میایستم؛ سرم را پایین میاندازم و قدم کوتاهی
داخل میگذارم؛
ساکت و سربه زیر، منتظر عکس العملش میشوم؛
خوشحالی از صدایش پیداست و بغض خفیفی کلامش را لرزان میکند:
سلام حوراء خانوم!
وقتی سکوت طولانی ام را میبیند میگوید: جواب سلام واجبه ها!
بی آنکه نگاهش کنم زیرلب سلامی میپرانم؛
هنوز غریبه ام؛ عمه تشویقم میکند
جلوبروم:
بیا جلو عزیزم، بیا داداشتو ببین!
چقدر روابط خانوادگی از دید آنها مهم و صمیمی ست؛ اگر برای نیما چنین
اتفاقی میافتاد نه کسی ترغیبم میکرد عیادتش بروم و نه خودم میخواستم؛ اما این خانواده یعنی خانواده واقعی من جاذبه خاصی دارند که مرا به طرف تخت حامدمیکشد؛
چند قدم دیگر هم برمیدارم تا برسم به تخت؛
متوقف میشوم، شاید بخاطر بغض نفس گیری که در گلویم گیر کرده.
کسی حرفی نمیزند؛ انگار حامد نمیداند از کجا شروع کند، برای شکستن سکوت،
حامد صدا صاف میکند:
حالت خوبه؟
اما نمیخواهم مهر سکوتم را بشکنم، حامد روی تخت جابجا میشود،
ابروهایش رابخاطر درد کمی درهم میکشد و میگوید:
انقدر برات غریبه ام؟
با این حرفش، بی آنکه بخواهم، اشکی از گوشه چشمم میجوشد و تا بخواهم
پاکش کنم، فرو میچکد؛
همین میشود پاسخ سوالش،
شاید هم میخواهم بپرسم:
اینهمه سال کجا بودی؟
بعد از چند روز با وجود تلاش حامد برای شکستن جو سنگین بینمان، هنوز
هم نتوانسته ام با او صمیمی شوم؛
گرچه با عمه راحتم؛ باید به من حق بدهند، تا همین دو هفته پیش نامحرم میدیدمش و محرم از آب درآمد!
✍
#نویسنده:
#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️
#ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•