گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سی_وپنجم از پایین صدای حامد میآید که مثل همیشه با سر و صدای زیاد رسیده
❤️ به قول دخترخاله ام ثنا، نیما از آن پسرهای دخترکش است؛ من هم حرفش را قبول دارم، دخترها را با اخلاق مزخرفش دق میدهد! نه بخاطر خوش تیپی اش! تا نیما برسد به نیمکتمان، بلند میشویم؛ چشمانش سرخ است و گود افتاده، ته ریشش هم کمی بلند شده، برای اولین بار دلم برایش میسوزد، شاید اثر زندگی در خانوادهای ایرانی باشد؛ ترس برم میدارد و تمام احتمالات ممکن از ذهنم میگذرد؛ نکند اتفاقی برای مادر یا همسرش افتاده باشد؟ جلو میروم: نیما حالت خوبه؟ لبخند بی رمقی میزند: به قول خودت علیک سلام! -سلام! نگاهی به حامد که پشت سرمان ایستاده می اندازد: داداشته؟ چشم غره میروم: داداشمون حامد. حامد دستش را برای مصافحه دراز میکند: سلام، خوشحالم که دیدمت. نیما بازهم به لبخند کمرنگی اکتفا میکند و دست میدهد: سلام، منم. حامد میداند حال نیما خوب نیست برای همین زیاد خوش و بش نمیکند؛ به خواست نیما، روی نیمکتی مینشینیم، حامد یک طرف من و نیما سمت دیگر. حالا که دقت میکنم هردو شبیه مادرند، با این تفاوت که چشمان نیما تقریبا سبز است؛مثل مادر؛ در کل نیما شباهت بیشتری به مادر دارد، از روی چهره اشان با کمی دقت میتوان فهمید برادرند. نیما بی تاب است؛ حامدبلند میشود و میگوید: نمیشه که همینجوری بشینیم اینجا، من میرم یه بستنی، پفکی چیزی بخرم بیام. میدانم رفته که نیما راحت حرفش را بزند، میگویم: نمیخوای بگی چته؟ سرش را روی زانوها خم میکند و بین دستانش میگیرد: از همه بریدم... نمیدونم باید چه غلطی بکنم. -یا عین آدم حرف میزنی یا بلند میشم میرم...! یکباره سرش را بالت میآورد و به چشمانم خیره میشود؛ نگاهش رنگ التماس دارد: توروخدا، این دفه در حقم خواهری کن! میدونم خیلی اذیت کردم، ولی ببخشید! خواهش میکنم کمکم کن... فقط قضاوتم نکن خواهشا... به اندازه کافی داغونم... فقطم به تو امید دارم. دلم برایش میسوزد؛ اولین بار است که اینجور حرف میزند، اصلا نیما بلد نبود خاکساری کند، آنهم مقابل من؛ پسر مغروری بود، عین مادر، مهربان تر میشوم؛ او هم برادرم است، گرچه مثل حامد خوب نیست. -چی شده نیما؟ با همان صدای بغض آلوده میگوید: خسته شدم... از همه خسته شدم. منتظر میمانم ادامه دهد؛ اصلا چرا نیمای هجده ساله، به این زودی از همه خسته شود؟ او که همه چیز داشت! دخترا خودشونم میدونستن، همه دوستام میدونستن... میدونستن از اون تیپی نیستم که خیلی با دوست دخترم صمیمی بشم و عشق و این چیزا پیش بیاد؛ از این لوس بازیا خوشم نمیاد، همشون میدونستن من اهل کثافت کاری نیستم، فقط باهاشون دوستم، در حد یه دوست عادی! دوباره سرش را بین دستهایش میگیرد؛ دلم برایش میسوزد، به این زودی وارد چه جریانی شده؟ -ولی با یکتا اینطور نبود... یعنی اول چرا، ولی بعد فهمیدم برام با همه فرق داره، فهمیدم دوستش دارم، یعنی همدیگه رو دوست داریم؛ خیلی خوب بود، داشتیم قرار ازدواج میذاشتیم، تولد یکتا شب عاشورا بود... میخواستیم بریم رستوران، براش جشن تولد بگیرم؛ نه اینکه امام حسین ع رو قبول نداشته باشما، نه... ولی یادم نبود، اصلاحواسم نبود؛ اون شب خیلی خوش گذشت، با یکتا... چندتا از دوستامونم بودن... تا ساعت یک و دوی شب بودیم، بزن و برقص نشد چون کم بود تعدادمون، مشروبم... با چشمان گرد شده نگاهش میکنم، مشروب؟ با خودش چکار کرده این بچه؟ میفهمد سنگینی نگاهم را که ملتمسانه میگوید: بخدا من اهلش نیسم، فقط دو بارلب زدم، ولی خودمم دوست ندارم مشروب بخورم... اینجوری نگام نکن. آرام میگویم: ادامه بده. -مشروب رو اونا خوردن ولی من و یکتا حواسمون به همدیگه بود، خیلی نخوردیم، بعدشم یکتا رو رسوندم خونه، تو راه که میومدم، یهو چشمم افتاد به پرچم عزاداری نمیدونم چرا زدم زیر گریه. تازه میفهمم خدا چقدر بنده هایش را دوست دارد، تازه میفهمم دایره دار طواف، نیما را هم با خود به دایره طواف کشانده، لبخند میزنم. -اون شب گذشت، اما یکتا دائم حالش بد میشد... دلش درد میگرفت... برای همین خیلی نمیتونستیم باهم بریم بیرون... تا اینکه همین دو هفته پیش، خیلی حالش بد شد؛ مامانش بهم زنگ زد گفت رفتن بیمارستان، فهمیدن یکتا... یکتای من... سرطان معده داره... ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•