🌹 این قدر همراهی نباید کرد با یک راه کی راه باید داد تا این حد به یک همراه من یک تن‌ام یا برجی از مستأجر بدنام ولگرد و مست و سایه دزد و جاهل و گمراه آتش به دامن می‌زند در سینه‌ام لیلا دامن به آتش می‌زنم دیوانه‌ام والله اسب نجيبِ سرکش زیبایی‌اش می‌تاخت با آن یراق نقره و نعل زر دلخواه راضی به جریان بغل واکردن من باش آغوش دریا برنمی‌تابد تو را ای ماه! بار تحمل ناپذیر هستی خود را باید سبک سنگین کنی ای کوه یا ای کاه! دستی که آتش دیده را زیر بغل بردن یعنی تفنگ ایل را بردن به مخفیگاه دادی زدم مشتی پراندم شورشی کردم کج راهه‌ای بودم که پیچیدم به پای راه از دست بی نیروی بالا رفته‌اش پیداست کف بین کورش را به کاخ آورده شاهنشاه آیش‌خور آب و عليق‌اش را لگد کردند تا نقش اسبش دربیاید صحنه‌ای کوتاه تا آن قلنج بی فلش را نشکند با پتک بیگاری از خود می‌کشد مخلوق نا آگاه ابن السبيل کوچه‌ی بن بست یعنی من با کوله‌بار سنگ دارم می‌روم در چاه چشمم سیاهی رفت و از بام بلند افتاد یا از قضا دنيا پلنگم کرد و خاطرخواه باید صدای خون بپیچد در رگ گردن تا از گلو فریاد برخیزد به جای آه.. @ashareamirhosienhedayati