شد چو از زندان فرعونی ملول یوسف مه پیکر آل رسول گرگ دهر از خون خوبان سیر شد دور گردون نادم از تقصیر شد صبحگاهان خیمه بیرون زد زشام اختران برج عز و احتشام شد روان آن بانوان سوگوار سوی یثرب با دو چشم اشک بار پوشش محفل ز دیبای سیاه شقه ها بر فرقشان از دود آه گفت با قائد شه والا تبار دارم اندر سر هوای کوی یار هین بکش سویزمین کربلا این قطار محنت ودرد و بلا تا به دور مرقد پاک پدر با فراغ دل کنم خاکی به سر دل فگارانش شوند از گریه سیر بی جفای خولی و شمر شریر پس کشیدند آن قطار پر بلا ناقه داران سوی دشت کربلا کعبه مقصد چو شد پیدا زدور شد به گردون از زمین شور نشور بوی جان آورد باد خوش نوید بر مشام عترت شاه شهید زینب آن بانوی خرگاه شرف گفت نالان با دل سوزان زتف ساربانا ناقه را بگشای بار کایدم زاین شت خونین بوی یار ساربانا مهد برگیر از ابل که فراوان دردها دارم زدل واهلم با ناله های دردناک کاندرین گلشن گلی دارم به خاک خصم از این منزل بستی محملم دست گرگان یوسفی ماند و دلم ساربانا محمل من کن فرود تا ببینم چون شد آن یوسف که بود دختران شاه او ادنی سریر خود برافکندند از محمل به زیر خواجه ی سجاد میر کاروان پا برهنه شد روان با بانوان سوی قربانگاه دشت نینوا همچو موسی سوی نار اندر طوی آسمانی دید بر روی زمین آفتابش در کنار اما دفین یا نهفته بحر زخار شرف در غلطانی در آغوش صدف یا به زیر پرده نور کبریا چون به بطن روح سر کیمیا یا که در مشکوة مصباح هدی لیک شمعش سر به تیغ از تن جدا مرقد پاک پدر در بر گرفت شکوه ی شام و عراق از سرگرفت سیل خون از دیده راندو ناله کرد کربلا را بوستان لاله کرد عندلیبان سوی گلشن تاختند ناله بر اوج سپهر انداختند خواهران و مادران خون جگر هر یکی بر گلبنی شد نوحه گر آن یک از داغ برکنار درفشان از دیده چون ابر بهار وین یک ازداغ پسر درسوز ساز با نوای ناله های جانگداز زینب از ناله گریبان چاک زد آتش اندر خرمن افلاک زد با دلی پر درد و چشم اشک ریز ازجگر نالید کای جان عزیز چون بگویم من که تو رفتی زبر بی ماندم زنده من خاکم به سر شکوه ها دارم از دست قاتلت ترسم ار گویم بیازارم دلت ماجرای کوفه و صحرای شام با تو بی من خود سرت گوید تمام گفتنی هرگز نخواهد شد زیاد سر گذشت کوفه و آل زیاد وان ره شام وهیون بی جهیز وآن تطاول های خصم پر ستیز برد از یاد آن همه آزارها قصه شام و سربازارها آسمانا چون نگشتی سرنگون شد چو خورشید امامت غرق خون؟ ای شگفت از شمع های انجمت چون نریزد بر زمین از طارمت؟ در شگفتم از تو ای قرص قمر چون نگشتی پیکر او راسپر؟ چون نزد زین غم حدیث نامه ات ای دبیر آتش چو نی در خامه ات؟ رخت شادی چون نزد درنیل غم کوکب ناهیدت ای چرخ دژم؟ چون نیفکندی در این غم تاج زر ای خدیو طارم چارم زسر؟ ماند تنها شاه عالم گیر تو چون شد ای ترک فلک شمشیر تو؟ ای خطیب جرخ چون شد کشته شاه چون نشد گیتی زنفرینت تباه؟ چون نزد آه یتیمان از زفیر آتشت در خرمن ای دهقان پیر شد چو سرگردان غزالان حرم ای ثریا چون نپاشیدی زهم چون نکرد ای قطب گردون زین هناک خاک بر سر برسر نعشت بنات پس سکینه دختر شاه شهید اشک ریزان ناله از دل بر کشید گفت از سوز جگر کای یاورم بی چون گویم چه آمد بر سرم؟ رفتی و شد ای شه والای من شور محشر راست بر بالای من سر برآر ازخاک و سوی ما نگر خسته گوش دختر از یغما نگر بس گریبان از فراقت چاک شد ناله ها از خاک بر افلاک شد بی تو چشمم دجله وجیحون گریست دشمنان بر گریه من خون گریست سوی تا سو دشمن و جمعی پریش راه شام و دشت بی پایان به پیش شامیان بزم سرور آراستند دخترانت بر کنیزی خواستند پس کشید آن بانوی مهد و وقار مرقد پاک برادر در کنار زد فغان چون بر سرگل عندلیب کرد شرح حال هجران با طبیب کای ز هجرت داغ بر دلهای ریش بی توشد بر باد موهای پریش