🕠 📚
#داستان_دنباله_دار
🐨
#سرزمین_زیبای_من
🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی.
🔗 قسمت پنجاه و یکم
👲🏿 غرور!
👀 زیرچشمی داشتم بهش نگاه می کردم و توی ذهن خودم کلنجار می رفتم تا یه راه حلی پیدا کنم... که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ...
👱🏻♂️ مکث کوتاهی کرد...
❓مشکلی پیش اومده؟
👲🏿بدجور هول شدم و گفتم نه... و همزمان سرم رو در رد سؤالش تکان دادم ...
💥 اعصابم خورد شده بود...
لعنت به تو کوین... بهترین فرصت بود، چرا مثل آدم بهش نگفتی؟!
🗯 داشتم به خودم فحش می دادم که پرید وسط افکارم ...
- منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم... خندید ...
✋🏻 فارسی یاد گرفتن خیلی راحت تر بود!
- نخند... سفیدها که بهم لبخند می زنن خوشم نمیاد، هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمی کنه!
‼️جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد ... سرش رو انداخت پایین...
⌛️چند لحظه در سکوت مطلق گذشت...
- اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی، باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی...
- افتخار؟... یعنی از کمک کردن به بقیه خوشحال می شی؟...
منتظر جوابش نشدم، پوزخندی زدم و گفتم:
☝🏿هر چند... چرا نباید خوشحال بشی؟... اونها توی مشکل گیر کردن و تو مثل یه ابر قهرمان به کمک شون میری... اونی که به خاطر ضعفش تحقیر میشه، تو نیستی... طرف مقابله...
- مایه افتخاره منه که به یکی از بنده های خدا خدمت کنم...
📖 همون طور که سرش پایین بود، این جمله رو گفت و دوباره مشغول کتاب خوندن شد ...
ولی معلوم بود حواسش جای دیگه است ...
به چی فکر می کرد؛ نمی دونم...!
👲🏿اما من چند دقیقه بعد شروع کردم به خودم فحش دادن... و خودم رو سرزنش می کردم که چطور چنین موقعیت خوبی رو به خاطر یه لحظه غرور احمقانه از دست داده بودم... می تونستم بدون کوچیک کردن خودم ...
دوباره دفتر رو ازش بگیرم... اما ...
⌛️همین طور که می گذشت، لحظه به لحظه اعصابم خوردتر می شد... اونقدر که اصلاً حواسم نبود و فحش آخر رو بلند... به زبون آوردم...
👲🏿 - لعنت به توی احمق ...
👱🏻♂️ سرش رو آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد...
با دست بهش اشاره کردم و گفتم:
🚶🏿♂️با تو نبودم و بلند شدم از اتاق زدم بیرون... .
⏪ ادامه دارد...
رمان📚
#سرزمین_زیبای_من
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از
#عشق است ...❤️👇
✅
@asheghaneruhollah