🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت پنجاه و چهارم 📿 رسم بندگی 👲🏿حال عجیبی داشتم، حسی که قابل وصف نبود، چیزی درون من شکسته شده بود، از درون می سوختم، روحم درد می کرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد! 👁 تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد، تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود. ‼️احساس سرگشتگی عجیبی داشتم، تمام عمر از درون حس حقارت می کردم، هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد، از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن، بیشتر متنفر می شدم... . 🔥 هر چه این حس حقارت بیشتر می شد، بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم من از همه شما بهتر و برترم، اما به یک باره این حس در من شکست. 💚 برای اولین بار، قلبم به روی خدا باز شد، برای اولین بار، حس می کردم منم یک انسانم ... برای اولین بار... دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم. 🕋 وجودم رنگ خدا گرفته بود ... 🌃 یه گوشه خلوت پیدا کردم، ساعت ها بی اختیار گریه می کردم، از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم ... . 🌌 شب... بلند شدم و وضو گرفتم، در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم، به رسم بندگی سرم رو پایین انداختم و رفتم توی صف نماز ایستادم! 👥👤 بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن... اون نماز... اولین نماز من بود... 👲🏿برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود، من با قلبم خدا رو پذیرفتم. 💚 قلبی که عمری حس حقارت می کرد... خدا به اون ارزش بخشیده بود، اون رو بزرگ کرده بود، اون رو برابر کرده بود و در یک صف قرار داده بود، حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم... 🕋 بندگی و تعظیم کردن، شرم آور نبود، من بزرگ شده بودم. 👱🏻‍♂️ همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود... ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah