💞☘️بسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘️💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و
#امنیتی
🇮🇶
#تنــها_میان_داعش
💣قسمت
#پانزدهم
من صدای پای داعش را درنزدیڪی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم ڪه با گریه التماسش ڪردم :
_حیدر تو رو خدا برگرد!
فشار پیدا نڪردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام ڪرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت ڪه با خشمی عاشقانه تشر زد:
_گریه نڪن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه ڪوچیڪ ڪجا آواره شدن، چجوری برگردم؟
و همین نھیب عاشقانه،
شیشه شڪیباییام را شڪست ڪه با بیقراری شڪایت ڪردم :
_داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!
از سڪوت سنگینش نفھمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشھای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب ڪردم :
_اگه من اسیر داعشیها بشم خودمو میڪشم حیدر!
به نظرم جان به لبش رسیده بود،
ڪه حرفی نمیزد و تنھا نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :
_حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!
قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم ڪه غرش وحشتناڪی گوشم را ڪر ڪرد.
در تاریڪی و تنھایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور ڪنم
این صدای انفجار بوده ڪه وحشتزده حیدر را صدا میڪردم، اما ارتباط قطع
شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد.
عباس و عمو با هم،
از پلههای ایوان پایین دویدند و زن عمو روی ایوان خشڪش زده بود. زبانم به لڪنت افتاده و فقط نام حیدر را تڪرار میڪردم.
عباس گوشی را از دستم گرفت
تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم ڪه دیگر تلفن را جواب نداد.
جریان خون به سختی در بدنم حرڪت میڪرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود ڪه نقش زمین شدم. درست همان جایی ڪه دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هرلحظه مقابل چشمانم جان میگرفت.
بین هوش و بیهوشی بودم،
و از سر و صدای اطرافیانم تنھا هیاهویی مبھم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلڪهایم تابید و بیدارم ڪرد. میان اتاق روی تشڪ خوابیده بودم و پنڪه سقفی با ریتم تڪراریاش بادم میزد.
برای لحظاتی گیج گذشته بودم،
و یادم نمیآمد دیشب ڪِی خوابیدم ڪه صدای انفجار نیمه شب مثل پتڪ در ذهنم ڪوبیده شد. سراسیمه روی تشڪ نیم خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلڪه حیدر را ببینم.
درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه ڪشید ڪه با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.
چشمان مھربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر سڪوت مظلومانه آخرین لحظاتش،لحظاتی ڪه بیرحمانه به زخمهایش نمڪ پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم. قلبم به قدری با بیقراری میتپید ڪه دیگر وحشت داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به جای اشڪ خون میبارید!
از حیاط همھمهای به گوشم میرسید ....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
#پیشنهاد_به_دوستان
✅
@asheghaneruhollah