🌷بسم الله الهادی🌷
🔴
#یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 8⃣9⃣
آنقدر بدتر که حس سبکی کردم.. حسی از جنس نبودن.. حسی از جنس ایستادن و تماشای فریادهای حسام و دست پاچگیِ دکتر و پرستاران برای برگرداندنم.. حسی که لحظه به لحظه دهانم را تلخ تر می کرد.. مرگ هم شیرین نبود....
و دستی مرا به کالبدم هل داد..
پرستاران رفتند و حسام ماند.. با قرآنی در دست و صدایی پریشان کنار گوشم :
" سارا خانووم.. مقاومت کن.. به خاطر برادرتون.. نه اون دانیالی که صوفی ازش حرف میزد.. "
روحم آتش گرفت و او قرآن خواند.. آرام و آهنگین.. این بار کلماتش چنگ نشد.. سنگ نشد .. اینبار خنک شدم درست مثله کودکی ام که برفهای آدم برفی ام را در دهانم می گذاشتم و دندانم درد می گرفت از شیرینیِ سرما..
نمیدانم چقدر گذشت اما تنها خاطرات به یاد مانده از آن روزهایم آوای قرآن خواندنِ حسام بود و حس ملسِ آرامش..
بهوش آمدم.. رنجورتر از همیشه.. اما حالا گوش هایم به کلماتی عربی عادت داشت که از بزرگترین دشمن زندگی ام، یعنی خدا بود و صدایی که صاحبش جهنم زندگیم را شعله ورتر کرده بود..
و این یعنی عمقِ فاجعه ی زندگی..
بهوش بودم.. اما فرقی با مردگان نداشتم.. چرا که ته مانده ایی از نیرو، حتی برای درست دیدن هم نبود.
صدایشان را شنیدم.. همان دکتر و قاری ِلحظه های دردم..
" آقای دکتر شرایطش چطوره؟"
موج صدایش صاف و سالخورده بود :
" الحمدالله خوبه.. حداقل بهتر از قبل.. اولش زود خودشو باخت.. اما بعد از ایست قلبی، ورق برگشت.. داره میجنگه.. عجیبه اما شیمی درمانی داره جواب میده.. بازم توکلتون به خدا .."
دکتر رفت و حسام ماند..
" سارا خانووم.. دانیال خیلی دوستتون داره.. پس بمونید.. "
معنی این حرفها چه بود؟ نمی توانستم بفهمم.. دوست داشتن دانیال و حرفهای صوفی، هیچ هم خوانی با یکدیگر نداشتند..
صوفی می گفت که دانیال در مستی اش از رستگار کردن من با جهاد نکاح در خدمتِ داعش حرف میزد..
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶
@asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
⏪ ادامه دارد...