🌷بسم الله الهادی🌷
🔴
#یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 4⃣3⃣1⃣
عثمان در سکوت به صورتِ حسام خیره شد. از سکوتش ترسیدم. ناگهان سیلی محکمی بر صورتِ حسام نشست.. آنقدر محکم که سرش به دیوارِ کناری خورد
" باید باور کنم که اسم اون رابطو نمیدونی؟؟ تو فکر کردی با یه مشت احمق طرفی؟ تو میگی نمی دونم، منم میگم طفلی گناه داره، یه دست کت و شلوار مارک تنش کنید بره خوونه اش؟ خودتم میدونی دانیال هیچ ارزشی برام نداره.. مهم یه اسمِ که فرق نمیکنه از زبون تو بشنوم یا دانیال.. تنها فرقش اینجاست که اگه تو الان بگی، هم خودت زنده میمونی، هم این دختر، هم اون دانیال عوضی.. اما اگه نگی، دیگه شرایط عوض میشه.. "
چرخی به دورم زد.. باورم نمی شد این همان عثمانِ مهربان باشد..
دو زانو روبه رویِ حسام نشست
" اگه نگی.. اول تو رو می فرستم اون دنیا.. بعد این خانوم خانوما رو از مرز خارج میکنم و آنقدر شکنجه اش می کنم تا دانیال خودشو برسونه.. میدونی که وقتی پایِ خواهرش وسط باشه تا خودِ کره ی ماه هم شده، میره.. خب.. نظرت چیه؟؟ "
قلبم تحملِ این همه هیجان را نداشت.. چرا هیچکس برایم توضیح نمی داد که ماجرا از چه قرار است؟
حسام با ضعفِ نمایان در چهره اش به چشمانِ عثمان نگاه کرد
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶
@asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید