🌷بسم الله الهادی🌷
🔴
#یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 7⃣4⃣1⃣
بعد از مدتی عقده گشایی؛ در آخر از من خواست تا به حسام اعتماد کنم.
و نمی دانست که من ناخواسته به این جوانِ محجوب اعتماد کرده بودم، قبل از آنکه خود بخواهم.
دوست نداشتم تماس تمام شود، اما شد و چاره ای جز این نبود.
حسام گوشی را از دستم گرفت
" خب الان خیالتون بابتِ سلامتیش راحت شد؟ دیدین که از من و شما سرحال تره.. حالا برم سر اصل مطلب؟؟ البته اگه حالتون خوب نیست می ذاریم واسه بعد.. "
مشتاق شنیدم بودم. خواستم شروع کند.
دستی بر محاسنش کشید
" حالا از کجا شروع کنم؟؟ قبلش ما به شما یه عذر خواهی بدهکاریم. که ناخواسته وارد جریانی شدین که فشار زیادی روتون بود. امیدوارم حلال کنید.."
حلال؟؟؟ در آن لحظه به قدری خوشحال بودم که حتی از پدرم هم می توانستم بگذرم..
صدایی صاف کرد
" والا.. دانیال یکی از نخبه هایِ کامپیوتر تو دانشگاه بود. و سازمان مجاهدین خلق از مدتها قبل به واسطه ی پدرتون اونو زیر نظر داشت تا بتونه با دادنِ وعده و امکانات جذبش کنه و واسه انجام ماموریت به داعش بفرسته. پس بعد از یه مدت کوتاه، سازمان وارد عمل میشه و با نشون دادنِ درِ باغ سبز از دانیال میخواد تا به اونها ملحق شه. اما دانیال با شناخت و تنفری که به دلیل زندگی با پدرتون از این سازمان داشت، درخواستشون رو رد میکنه.
ولی از اونجایی که سازمان " نه " توی کارش نیست و وقتی چیزی رو میخواد باید به دست بیاره، میره سراغِ اهرم فشار.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶
@asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید