🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 2⃣0⃣2⃣ آن روز بر عکس همیشه دانیال کلافه و عصبی ب
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 3⃣0⃣2⃣ کسانی که عرق شرم بر پیشانیِ یاجوج و ماجوج نشاندند و مقام استادی به جای آوردند. هر ثانیه که می گذشت پریشانی ام هزار برابر می شد و دانیال کلافه طول و عرضِ حیاط را متر می کرد. مدام آن چشمانِ میخ به زمین و لبخندِ مزین شده به ته ریشِ مشکی اش در مقابلِ دیدگانم هجی می شد. اگر دست آن درنده مسلکان افتاده باشد، چه بر سرِ مهربانی اش می آورند..؟؟ اصلا هنوز سری برایِ آن قامتِ بلند و چهارشانه باقی گذاشته اند؟؟ هر چه بیشتر فکر می کردم، حالم بدتر و بدتر می شد.. تصاویری که از شکنجه ها و کشتار این قوم در اینترنت دیده بود، لحظه ای راحتم نمی گذاشتم.. تکه تکه کردن ِیک مردِ زنده با اره برقی و التماس ها و ضجه هایش.. سنگسارِ سرباز سوری از فاصله ی یک قدمی آن هم با قلوه سنگ هایی بزرگتر از آجر.. زنده زنده آتش زدنِ خلبانِ اردنی در قفسی آهنی .. بستنِ مرد عراقی به دو ماشین و حرکت در خلاف جهت.. حسام.. قهرمانِ زندگی ام در چه حال بود؟؟ نفس به نفس قلبم فشرده تر می شد.. احساس خفگی گلویم را چنگ می زد و من بی سلاح فقط دعا می کردم. و بیچاره پروین که بی خبر از همه جا، این آشفته حالی را به پایِ شکرآب شدن بین خواهر و برادریمان می گذاشت و دانیالی تاکید کرده بود که نباید از اصل ماجرا بویی ببرد. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است