🌷بسم الله الهادی🌷
🔴
#یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 2⃣1⃣2⃣
"باید" اش زیادی محکم بود و استفاده از این کلمه در برابر سارا نوعی اعلام جنگ محسوب می شد.
با حرص نفس کشیدم. تن صدایم کمی خشن شد
" باید؟؟ باید چی؟؟ "
انگار قصد کوتاه آمدن نداشت. سخت و مردانه جواب داد
" باید جوابم سوالم رو بدین.. "
کدام سوال؟؟ گیجی به وجودم تزریق شد و حالم را فراموش کردم
" سوالِ ؟؟ چه سوالی؟؟ "
بدون نرمش در مقابلم ایستاد و دستانش را کنار بدنش پایین آورد
" چرا به مادرم گفتین نه؟؟ "
این سوال چه معنی داشت؟؟؟ دوست داشتن؟؟ یا عصبانیت برایِ خرد شدنِ غرور جنگی اش؟؟
مخلوطی از احساسات مختلف به سمتم هجوم آورد.
او چه می دانست از خرابیِ این روزهایم؟ و فقط زخم خورده ی یک جواب منفی و شکسته شدنِ غرورش بود..؟
کاش می شد پنج انگشتم را روی صورتش حک کنم تا شاید خنک شود این دلتنگیِ سر رفته از ظرفِ وجودم.
سوالش را به همان تیزی قبل تکرار کرد. و من پرسیدم که مگر فرقی هم دارد؟؟
و او باز با لحنی سرکش جواب داد که اگر فرق نداشت، وقتش را اینجا تلف نمی کرد.
و چه سرمایی داشت حرفهایش..
این مرد میتوانست خیلی بد باشد.. بدتر از عثمان و زیباتر از صوفی.
و چه می خواست؟؟ اینکه به من بفهماند با وجودِ سرطان و عمرِ کوتاه، منت به سرم گذاشته و خواستگاری کرده؟؟
اینکه باید با سر قبول می کردم و تشکر؟؟
زندگی برادرم را به او مدیون بودم. پس باید غرورش را برمی گرداندم؟
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶
@asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است