🌷بسم الله الهادی🌷
🔴
#یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 8⃣2⃣2⃣
یاعلی" را که از دهانم شنید، لبهایش متبسم شد.. چشمانش خندید.. و نفس شوق زده اش را با صدا بیرون داد
" کشتین ما رو خدایی.. از برگردوندنِ مناطق اشغال شده سختتر بود.."
سر بلند کرد. چشمانش را دیدم.. اما مسیرِ نگاهش باز هم مرا هدف نمی گرفت..
یعنی میشد که در پنجره ی چشمانم زل بزند؟؟
شکلاتِ جدا شده از پوست را به طرفم گرفت
" واجب شد دهنمون رو شیرین کنیم.. بفرمایید. با اجازه من برم این خبر مسرت بخش رو به دانیال بدم تا حساب کار دستش بیاد.. "
میشد کنارِ این مذهبی هایِ بی ترمز بود و نخندید؟؟
با دست به بیرون رفتن از اتاق دعوتم کرد و خودش پشتِ سرم به راه افتاد.
نمی دانم چه خاصیتی در اکسیژن ایران وجود دارد که شرم را به وجودت تزریق می کند.
و منِ آلمان نشینِ سابق، برایِ اولین بار به رسم دخترکانِ ایرانی با هر قدم به سمت سالن خجالت کشیدم و صورت صورت گونه سرخ کردم.
هنوز در تیررسِ نگاهِ سالن نشینان قرار نگرفته بودم که زمزمه ی امیرمهدی را زیر گوشم شنیدم
"این روسری خیلی بهتون میاد..دستِ کسی که خریده درد نکنه.. "
یک پارچه حرارت شدم و ایستادم. اصلا مگر من را دیده بود یا می دانست چه شکلی ام؟؟
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶
@asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است