🌷بسم الله الهادی🌷
🔴
#یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 7⃣3⃣2⃣
لباسهایم را پوشیدم و خود را در آینه برانداز کردم.
یک مانتویِ تقریبا بلند وشالی قهوه ای رنگ که ساختمانِ کلیِ پوششم را تشکیل می داد.
این منِ در آینه، هیچ شباهتی به سارایِ بی دینِ دلبسته به آلمان نداشت و من چقدر دوستش داشتم.
به حیاط رفتم. با حسِ حضورم سر بلند کرد و لبخند زد.
این قنج رفتن هایِ دلی، یک نوع جوگیریِ عاشقانه و زود گذر بود؟؟ کاش نباشد..
در ماشین مدام حرف می زد و می خندید. گاهی جوک می گفت و گاه خاطره تعریف می کرد..
نمی دانستم دقیقا به کجا می رویم اما جهنم هم با حضور حسام آذین بند می شد برایم.
ماشین را مقابل یک گل فروشی متوقف کرد و پیاده شد. بعد از مدتی کوتاه با دسته گلی زیبا سوار شد و آن را به رویِ صندلی عقب گذاشت.
متعجب نگاهش کردم و مقصد را جویا شدم.
به یک جمله اکتفا کرد
" میریم دیدن یه عزیز.. بهش قول دادم که فردایِ عقد، با خانومم برم دیدنش.."
پرسیدم کیست؟؟ و او خواست تا کمی صبر کنم..
مدتی بعد در مکانی شبیه به قبرستان ایستاد و پیاده شدیم. وقتی کمربند ایمنی اش را باز می کرد با لبخند گفت: " اینجا اسمش بهشت زهراست.. خونه ی اول و آخر همه مون.. "
اینجا چه می کردیم. با ترس کنارش قدم می زدم و یک به یک قبرها را برانداز می کردم.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶
@asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است