🌷بسم الله الهادی🌷
🔴
#یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 9⃣4⃣2⃣
جلویِ آینه مقنعه ی سفید و گلدار، سر می کردم و ادکلن می زدم و حسام، تسبیح به دست به دیوار تکیه داده بود و با لبخندی دلنشین تماشایم می کرد
" خانوم.. عجله کن دیگه.. این فرشته ها دیوونم کردن.. یکی از اینور شماره میده.. یکی از اونور هی چشمک میزنه.. بدو تا آقاتونو ندزدین.."
از حرفهایش به خنده افتادم و در حالی که چادر سر می کردم پرسیدم
" والا ما خودمون رو کشتیم تا روز عقد نفهمیدیم چشمای آقامون چه رنگیه..
خیالم راحته، از آقامون، اّبی گرم نمیشه.. بی بخاره بی بخااار.. "
ریز ریز می خندید
" عجب.. پس بگو، خانووم داشتن خودشون رو می کشتن و ما بی خبر بودیم.. خب می گفتی.. دیگه چی؟؟ "
به سمتش برگشتم، دست به کمر زدم و اخمی ساختگی بر صورتم نشاندم
" تا حالا اونِ رویِ خانومتون رو دیدین یا یه چشمه اشو نشون تون بدم.. "
صدای خنده اش بلند شد و دست بر گونه اش کشید
" والا هنوز خانوممون نشده بودی؛ دو تا چشمه اشو نشونمون دادی..
دیگه وای به حالِ الان.
ولی سارا خانوم خدایی دستتون خیلی سنگینه هاا.. اون روز تو حیاط وقتی زدی زیر گوشم، برق سه فاز از کله ام پرید..
اصل فکرشم نمی کردم، نیم وجب دختر آنقدر زور داشته باشه.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶
@asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است