🌷بسم الله الهادی🌷
🔴
#یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 6⃣8⃣2⃣
دستم به دستگیره ی در نرسیده، درب باز شد.
دانیال بود.. با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته.
دیدنِ این شمایل در خاک عراق عادی بود. اما دانیال..
برایِ رفتن عجله داشتم
" سلام. کجا بودی تو.. ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه..
از ترس اینکه بلایی سرت اومده باشه، مردم و زنده شدم..
حسام بهت زنگ نزد؟؟ "
نفسی عمیق کشید
" کجا داری میری؟؟ "
حالتش عادی نبود. انگار بازیگری می کرد. اما من وقتی برایِ کنکاش بیشتر نداشتم. همین که سلامت برگشته بود کفایت می کرد
" دارم میرم حرم ببینم می تونم دوستای حسامو پیدا کنم.. دیشب از طرف موکب علی بن موسی الرضا اومده بودن، ما هم با همونا رفتیم زیارت.. "
پوزخندی عصبی زدم
" فکر نمی کردم امیرمهدی، آنقدر بچه باشه که واسه خاطر چهارتا کج خلقی، قهر کنه و امروز نیاد دیدنمون..
رفیقت هنوز بزرگ نشده.. خیلی.... " ادامه ی جمله ام را قورت دادم.
در را بست و آرام روی تخت نشست
" پس حرفتون شده بود.. دیشب که ازت پرسیدم گفتی نه.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶
@asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است