✍️رمان زیبای 📚 🔻 با شنیدن نام مادر، اشک پای چشمم نشست 😢😔و عبدالله که جوابش را از نفسهای خیس من گرفته بود و توانی هم برای دلداریام نداشت، با قدمهایی سنگین از آشپزخانه بیرون رفت. 😞🚶‍♂️سفره را آماده کردم و خواستم بروم که پدر با چشمانی خوابآلود از اتاقش بیرون آمد، جواب سالمم را زیر لبی داد و برای صرف سحری به آشپزخانه رفت. به خانه خودمان که بازگشتم دیدم مجید سر به مهر گذاشته و با دستانی که به نشانه دعا کنار سرش گشوده شده، لبانش به مناجات با خدا میجنبد. آهسته در را پشت سرم بستم تا خلوت خالصانه اش را به هم نزنم، پاورچین به آشپزخانه رفتم و مشغول آماده کردن [پای اشک] روی میز سحری شدم. لحظاتی نگذشته بود که مجید با چشمانی که رد مژگانش مانده بود،😢 به آشپزخانه آمد و سر میز نشست. میتوانستم حدس بزنم که از ضجه های نیمه شبم چقدر دلش به درد آمده و تا چه اندازه از این حال و روز من عذاب میکشد که اینچنین دل شکسته به درگاه خدا دعا میکند.😔 بعد از نماز صبح مشغول خواندن قرآن بودم که مجید کیفش را از کنار اتاق برداشت و آهسته زمزمه کرد:😊 _ «الهه جان! من دارم میرم، کاری نداری؟» سرم را بالا آوردم تا جواب خداحافظی اش را بدهم که دیدم 💚پیراهن مشکی💚 به تن کرده است. قرآن را بوسیدم و با تعجب پرسیدم: _«چرا مشکی پوشیدی؟»😟 به لباس سیاهش نگاهی کرد و در برابر چشمان پرسشگرم پاسخ داد:😒 _ «آخه امشب شب نوزدهمه!» تازه به خاطر آوردم که شب ضربت خوردن امام علی(علیه السلام) از راه رسیده و او به قدری دلبسته امامش بود که در سحرگاهی که به شب ضربت خوردن آن امام ختم میشود، لباس عزا به تن کند. از جا بلند شدم و با مهربانی پاسخش را دادم: _ «نه کاری ندارم! به سالمت!»😊 و او با بدرقه با محبتم از در بیرون رفت. گرچه این روزها حالی برایم نمانده و هر روز دل مرده تر از روز گذشته بودم، ولی باز هم عادت روزهای نخستین زندگیمان را از یاد نبرده و هر صبح برای خداحافظی با مجید به بالکن میرفتم. پشت نرده های آهنی بالکن به انتظارش می ایستادم و او پیش از آنکه از درحیاط خارج شود، به سمتم رو میچرخاند و برایم دست تکان میداد.😊👋 صحنه زیبایی که تا هنگام بازگشتش به خانه و وصال دوبار همان، آرامبخش قلبهای عاشقمان میشد. 😍❤️😍 حالا خلوت خانه، مجال خوبی برای مویه های غریبانه ام بود. به اتاق بازگشتم و همان جا پای دیوار نشستم. سرم را روی زانو گذاشته و با سپر انگشتان سردم، صورتم را پوشاندم تا مثل نیمه شب طنین گریه هایم به گوش عبدالله نرسد.😣 برای دختری چون من که عاشق مادرم بودمسخت بود که در طی مدتی کوتاه شاهد پرپر شدنگلهای زندگی اش باشم!😞😢 مادری که تا ماه پیش صدای قدم هایش را در حیاط خانه میشنیدم، عطر نفسهایش را در همه اتاق ها استشمام میکردم و حالا جز بدن نحیف و صورت بیرنگی که هیچ شباهتی به مادر زیبا و مهربانم نداشت، چیزی از وجودش نمانده بود. فقط خدا میداند که در این مدت چقدر دعا کرده و نماز و قرآن خوانده بودم تا مادرم شفا گرفته و دوباره با پای خودش به خانه ای که بی حضور او صفایی نداشت، قدم بگذارد، هر چند هنوز دعایم به اجابت نرسیده و دل بی قرارم آرام نگرفته بود.😪😢 دیگر باید چه میکردم و به چه زبانی خدا را میخواندم که دعایم را بپذیرد و آرزویم را برآورده سازد؟😞🙁 باید باور میکردم که نزد خدا آبرویی ندارم و دعای پر سوز و گدازم به درگاه پروردگارم ارزشی ندارد؟😔 مگر میشد باور کنم خدای مهربانی که بی آنکه بخوانمش اجابتم میکند، حالا در برابر اینهمه ناله های عاجزانه ام بی تفاوت باشد! مگر میتوانستم بپذیرم خدای رحمان و رحیمی که بی آنکه من بدانم هزار و یک بلا را از سرم دور میکند، حالا به اینهمه گریه های مظلومانه ام عنایتی نکند! پس چه حجابی در میان بود که مانع اجابت دعایم میشد؟😒😣 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷