|أَشْکْ|
_
• داشت به معشوقه‌اش از دلتنگی‌اش میگفت... اینکه چند روزیست او را ندیده، اینکه وقتی نیست که به او سخت نگذرد، حتی صدایش او را آرام میکند، و... که ناگهان در روز تعطیل، که همه‌ی شهر خوابند، چشمش به نیمکتِ کنار خیابان افتاد... بعد به خودش نیش خندی زد، آنجا فهمید "دلتنگی" یعنی چه.... |عَبْدُالْزِّیْنَب| @ashk128