هدایت شده از تبلیغات بانوی خَلّاق💕
چهار سال پیش ازدواج کردم.‌ زندگی آرومی داشتم. خانواده‌م زیاد موافق ازدواجم نبودن و همسرم‌ رو قبول نداشتم. یه جورایی تحویلش نمی گرفتن دو سال گذشت و پسرم به دنیا اومد گفت خونه رو به نامش بزنم‌که مثلا هدیه داده باشم منم قبول کردم یه روز ‌مادرم بهم گفت پسرم حواست به زن و زندگیت نیست. زنت داره خلاف میره.‌ گفتم مادر من خجالت بکش. شما ازش بدت میاد بیاد ولی دیگه چرا بعش تهمت میرنی؟ تا اون‌روز که رفتم خونه و دیدم‌صدای خنده‌ی خانمم از اتاق بلند شده با عجله پر از شک و تردید در رو باز کردم... https://eitaa.com/joinchat/1909326006C2fcb3adffd