🔆لوطى عظيم (لوطى عظيم ) به حرم مطّهر (حضرت ابوالفضل (علیه السلام )) رفت و پنجه طلا را از ضريح دزديد و عرض كرد: (يا اباالفضل تو با فتوتى و دست و دل بازى ، از تو نمى ترسم .) پنجه طلا را خواست در بازار كربلا بفروشد، ترسيد او را دستگير كنند، برگشت و متحير ماند كه چه كند. بار دوم به بازار آمد، باز جرأ ت فروش پنجه را پيدا نكرد. بار سوم كه به بازار رفت مردى به او گفت : دنبال چه ميگردى ؟ (لوطى ) جوابى نداد و داستان را مخفى و پوشيده نگه داشت . دو باره آن مرد گفت : دنبال چه ميگردى ؟ باز جوابى نداد. آن مرد او را به مغازه اش دعوت كرد، و به او ناهار داد و پذيرايى كرد و بعد چنين گفت : پنجه را به من بده ، و به من گفته اند هر قدر لازم دارى به تو بدهم و بعد در صندوقها را باز كرد و مبلغ زيادى را در اختيار (لوطى ) گذاشت . (لوطى عظيم ) گفت : (چه خوب است كه آدم با اهل فتوّت و جوانمرد سر و كار داشته باشد.) سپس از كرده هاى خود پشيمان و نادم شد و توبه كرد. 📚نغمه هاى ولايت صفحه92 @askari_masjed1