#داستان_کودکانه
آزادی🌹
همه جا تاریک بود. امشب هم مثلِ هرشب. خسته و ناامید چشم دوخته بودم به کور سوی نوری که از شکافی کوچک می تابید.
تا افسردگی راهی نداشتم.
شاید هم افسرده شده بودم و خودم نمی دانستم.
غمگین به اطرافم نگاه کردم. دوست هایم هم دستِ کمی از من نداشتند.
همه ساکت و دلشکسته بودیم.
هر چه بیشتر می گذشت، حالم بدتر می شد و ناامید تر می شدم.
نگاهی به دور و برم کردم و گفتم:"بهتره بخوابیم. امشب هم خبری نیست."
همه آه کشیدند. ولی مگر می شد خوابید.
با آن همه غم و ناراحتی. احساس می کردم تمامِ تنم درد می کند. دلم می خواست بیرون بروم و برگ هایم را باز کنم. کششی به بدنم بدهم. از این جای تنگ و تاریک خسته بودم.
سعی کردم خودم را به خواب بزنم که صدایی به گوشم رسید. گوش تیز کردم.
باورم نمی شد. بالاخره نوری تابید و ما آزاد شدیم.
روی میز که قرار گرفتم. با لذت، برگ هایم را در اطراف پهن کردم.
وای چه زیبا بود لحظه آزادی و راحتی.
صدای گوشنوازی دلم را شاد کرد.
که گفت:" سهیل، از امشب دیگه حق نداری قبل از انجام تکالیفت، بازی کنی.
اول تکلیف، بعد بازی."
همه ما خوشحال شدیم که از این به بعد دیگر در کیفِ تنگ و تاریک زندانی نمی شویم.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون