دیدی ای دل که غمِ عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یارِ وفادار چه کرد
آه از آن نرگسِ جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردمِ هشیار چه کرد
اشکِ من رنگِ شفق یافت ز بیمِهری یار
طالعِ بیشفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منزلِ لیلی بدرخشید سحر
وَه که با خرمنِ مجنونِ دل افگار چه کرد
گاهی اوقات برای اینکه غمگنانه بنویسی باید عاشقانه بسرایی و عارفانه فکر کنی و با دامنی از گل و پرنیان رقصکنان به سمت محبوب بشتابید که چنین معرفتی از یار فقط میرسد و در مسلک دوست قدم گذاشتن سخت و پر از درد است.
گفت شاید گام برداشتن در مسیر عاشقی سخت باشد اما وقتی که عشق به منتهای خود میرسد تو تا انتهای جهان گام برمیداری، بر زمین میمانی و انکار همه چیز را نشانههایی از ایزد به هم پیوند میزند و در عمیقترین افکاری که به سراغت می آیند باید معشوق حقیقی را جستجو کنی و در این جستجوی حقیقت آن چیزهایی که دیدنی است و آن چیزهایی که وصف ناشدنیست چه زیبا هستند و چه دلربا و من چقدر خوشبختم که این شبها مینشینم و واژهها را کنار هم مینشانم تا شاید بتوانم گوشهای از آنچه که باید، بگویم....
🕊🕊🕊🌷🌷🌷