📖
#داستان جذاب و عاشقانه اینک شوکران
(قصه شهید منوچهر مدق)
🍃قسمت سی و چهارم🍃
سه تایی بغلش کردیم. گفت: هیچ فرقی نیست بین رفتن و ماندن. هستم پیشتان. فرقش این است که من شما را می بینم و شما من را نمی بینید. همین طوری نوازشتان میکنم. اگر روحمان به هم نزدیک باشد شما هم من را حس میکنید. سخت تر ازاین را هم می بیند؟ منوچهر گفت: هنوز روزهای سخت مانده. مگر او چقدر توان داشت؟ یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق تحمل می کرد. خواست دلش را نرم کند. گفت: اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم، عربده میزنم. کولی بازی در می آورم. به خدا شکایت میکنم. منوچهر خندید و گفت: صبر میکنی. چرا اینقدر سنگدل شده بود؟ نمی توانست جمع کند بین اینکه آدم ها نمی توانند بدون دلبستگی زندگی کنند و این که باید بتوانند دل بکنند. می گفت: من دوستت دارم، ولی هرچیز حد مجاز دارد. نباید وابسته شد. بعداز عید دیگر نمی توانست پایش را زمین بگذارد. ریه اش، دست و پایش، بیناییش و اعصابش همه به هم ریخته بود. آنقدر ورم کرده بود که پوستش ترک می خورد. با عصا راه رفتن برایش سخت شده بود. دکترها آخرین راه را برایش تجویز کردند. برای اینکه مقاومت بدنش زیاد شود باید آمپول میزد که 900 هزار تومان قیمت داشتند. دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم. زنگ زدم بنیاد جانباران، به مسول بهداشت و درمانشان. گفت: شما دارو را بگیرید نسخه مهرشده را بیاورید، ما پولش را میدهیم. من 900 هزارتومان از کجا می آوردم؟ گفت: مگر من وکیل وصی شما هستم؟ و گوشی را قطع کرد. وسایل خانه را هم می فروختیم، پولش جور نمیشد. برای خانه و ماشین هم چند روز طول میکشید تا مشتری پیدا شود. دوباره زنگ زدم بنیاد گفتم: نمی توانم پول جور کنم. یک نفر را بفرستید بیاید این نسخه را ببرد و بگیرد. همین امروز وقت دارم. گفت: ما همچین وظیفه ای نداریم. گفتم: شما من را وادار می کنید کاری کنم که دلم نمی خواهد. اگر آن دنیا جلوی من را گرفتند می گویم شما مقصر هستید. به نادر گفتم: هرجور شده پول را جور کند. حتی اگر نزول باشد. نگذاشتیم منوچهر بفهمد. وگرنه نمی گذاشت یک قطره آمپول برود توی تنش. اما این داروها هم جواب نداد...
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم
#حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr