از احسان تلفنی اجازه گرفتم و همون کارو انجام دادم. هنوز ظهر نشده بود احساس میکردم دنیا قشنگه.حس رهایی از زندان رو داشتم. تمام وسایل رو جمع کردم و بچم رو عاشقانه بغل کردم.به چشمای گرد کوچولوش نگاه کردم و بوسیدمش.خدایا مادر بودن چه سخته.حاضرم بمیرم ولی تب نکنه. احسان اومد.دنیا اومد عشق اومد.ناجی من اومد.بنده خدا همسرمهربونم که این مدت تو خونه تنها بود و با غذاهای دست نخورده من از بیمارستان افطار و سحر رو میگذروند. فوری کارهای ترخیص رو انجام داد و با اون برگه ترخیص سرم رو از دستش کشیدن.خدایاااااا شکرت🤲 ساعت یک بود که بالاخره وارد خونمون شدیم قدم زدن چقدر لذت بخش بود.هوای بیرون با اینکه ابری و تاریک بود چقدر دل انگیز بود.ماشینمون...خونمون... خدایا چقدر نعمت بهم داده بودی و عادی شده بودند. چقدر باید شکرت میکردم و نکرده بودم.بابت همه نفسها و لحظه هایی که گذرونده بودم تشکررر خدای بخشنده مهربان من.کمک کن همیشه همینقدر بیادت باشم و سپاسگزارت باقی بمونم. با لذت بچه رو گذاشتم توی گهوارش که بخوابه. ساکت بود و دست و پاشو تکون میداد. خودم رفتم دوش گرفتم و لباسهای بیمارستان رو انداختم تو لباسشویی. حس خوب و ارامشی عمیق در وجودم میرقصید.خدایا همه بیمارا رو از بیمارستان و دلتنگیهاش نجات بده خداروشکر تا ساعت۴که دکتر می اومد مطبش حال محمدجواد خوب بود. دومین سالی بود که ماه رمضون روزه نمیگرفتم.بااینکه علتش محمدجواد و شیرخوردنش بود اما نمیتونستم غذا بخورم.عذاب وجدان میگرفتم. آخی احسان انگار لاغر شده بود.احسان میگفت من و محمدجوادهم خیلی لاغرشدیم. ساعت سه ونیم خودمون رو به مطب رسوندیم.دکتر پیرمرد ساعت ۴ می اومد . محمدجواد از لحظه ای که راه افتادیم دوباره تب کرده بود داشت داغتر میشد. خدایا چرا تموم نمیشد. من تا اون روز حتی نمیدونستم که تب تکرار میشه.فکر میکردم وقتی تب کرد و تبش اومد پایین همه چیز تموم میشه و بهبود پیدا میکنه ولی توی اون مدت بچه من هفت هشت بار تب شدید کرده بود. نفر اول بودیم که به مطب رسیده بودیم. منشی که دید بچه تب داره مارو فرستاد داخل اتاق دکتر تا بچه رو روی تخت بزاریم.کولر روشن بود و محمدجواد داشت انگار خنک میشد.دکتر پیرمرد مهربان تپل و شارژ بود.سروقت توی مطب حاضرشد و همون اول بدون معطلی بچه رو با روی گشاده توی بغل گرفت و صلوات فرستاد.من اونهمه استرس داشتم و منتظر حرف دکتر بودم تا ببینم درباره بیماریش چی میگه که دکتر گفت خوشگله ها ماشالله. خندمون گرفت. من با نگرانی گفتم دکترمن ناشی بودم نمیدونستم چطوری تب بچه رو کنترل کنم بچم چشماش داشت میرفت بردیمش بیمارستان حتی اونجا الپیش کردن ولی خداروشکر تشنج و مننژیت نشون نداده.دکتر بچم چش شده ؟ مریضیش چیه؟ دکتر سری تکون داد و گفت لازم نبود بچه رو ببرید بیمارستان باید میبردیش دکتر بهت شیاف میداد تب بچت می اومد پایین.گفتم مریضیش چیه اقای دکتر. گفت هیچی دخترم سرماخورده احسان پرسید ممکنه کرونا باشه؟ دکتر گفت نه کرونا نداره ولی اگه امشبم تو بیمارستان نگهش‌می داشتید مسلما کرونا هم میگرفت گفتیم دکتر الان باید چکار کنیم؟ دکتر گوشی پزشکیش رو گذاشت دور گردن محمدجواد و گفت بهش میادا. دکتر بشه بهش میاد و خندید...😁 ما باتعجب بهم نگاه کردیم و خندیدیم.ما چی میگفتیم و چقدر نگران بودیم ....دکتر پیرمرد چه سرخوش و آروم خلاصه با اون تجربه یادگرفتم که چطور مراقب تب و کنترلش باشم.یاد گرفتم هل نکنم و امیدوار باشم چون صاحب اصلی اون بچه همون خداییه که بوجودش اورده🙏😊 خوشحال و شادمان بچمون رو بغل کردیم و برخلاف ورودمون که داغون و خسته و پریشون بودیم. با روی خندان از مطب خارج شدیم. محمدجواد تا فردا هم تب میکرد ولی خفیف و با اون داروها و شربتها انگار اب روی اتیش ریخته باشی بیماریش تمام شد.😍 مامان تا دوهفته بعد هم خونه ما پیداش نشد و تعارف هم نکرد به خونشون بریم. احتمالا فکر میکرد بچه کرونا داشته و تا دوهفته دیگه هم ناقله😁 خلاصه ما توی اون دوهفته عصرها میرفتیم پارک علوی و پارک غدیر و محمدجواد غرغرو رو با کالسکه توی پارک میدووندیم. محمدجواد میخندید و ما ذوق میکردیم که زندست😄 از بلا بودنش هیچ کم نشده بود و باهمون کیفیت قبل از بیماریش نغ میزد و نمیذاشت ما دو دقیقه باهم حرف بزنیم.بااینکه اوایل بهار بود اما هوا گرم بود و محمدجواد انواع علتها رو برای غر زدن توی وجودش داشت.لباسش رو کم کردم که خنک بشه.یه لحظه موقع در اوردن لباسش حس کردم تب داره.مار گزیده شده بودم و بیخودی توهم بیماری بچه رو داشتم.دوباره چک کردم دیدم نه تب نداره.محکم بوسش کردم و دادمش بغل باباش. افطارو هم اماده کرده بودم وفلاکس چای هم اورده بودم. پارک خلوت و خالی بود و گربه ها ازمون غذا طلب میکردن. فکرشم نمیکردم گربه ها ماکارونی بخورن 😂 ✍ مطهره پیوسته @astanehmehr