شب بخیر پیشی🐱🐱🐱 داستان امشب ما راجب یه بچه گربه‌ی کوچولو هستش که اصلا دوست نداره بخوابه، شب ها که همه استراحت می کنند. پیشی کوچولو شیطونی می کنه و از این ور به اون ور می پره، تا این که... 🐱🐱🐱🐱 شب بود. توی باغچه، گربه ها می خواستند بخوابند. ولی پیش پیشی بازیگوشی می کرد. گربه ی سفید گفت: «زود بگیر بخواب بچّه!» پیش پیشی پشت درختی قایم شد و گفت: «نه، نمی خواهم بخوابم، می خواهم بازی کنم.» گربه ی سیاه به دنبال پیش پیشی دوید و گفت: «اگر نخوابی سبیل هایت را می کشم!» پیش پیشی روی دیوار پرید و گفت: «نه، نه، نمی خواهم بخوابم. می خواهم بازی کنم.» گربه ی حنایی دنبالش پرید. صدایش را کلفت کرد و گفت: «اگر نخوابی دُمت را گره می زنم!» پیش پیشی از دیوار پایین آمد و گفت: «نه، نه، نه، نمی خواهم بخوابم. می خواهم بازی کنم.» مامان گربه از راه رسید. پیش پیشی را بوسید و گفت: «تو هنوز بیداری؟» پیش پیشی توی بغل مامان گربه نشست، مامان گربه پرسید: «دوست داری الآن بخوابی یا دو دقیقه ی دیگر؟»  پیش پیشی فقط بلد بود تا سه بشمرد. یک، دو، سه شمرد و گفت: «سه دقیقه ی دیگر.» مامان گربه گفت: «سه دقیقه ی دیگر خیلی خوب است. بیا به همه شب بخیر بگوییم.» شب بخیر گربه ی سفید! شب بخیر گربه ی سیاه! شب بخیر گربه ی حنایی! مامان گربه گفت: «حالا وقتش است، مگر نه؟» پیش پیشی کنار مامان گربه دراز کشید. فکری کرد و پرسید: «حالا شما مامانی! دوست داری چند تا قصّه برای من بگویی؟» مامان گربه خنده اش گرفت. خمیازه کشید و گفت: «وای از دست تو پیش پیشی!» ─━━━━⊱🐣⊰━━━━─ ♡•• @farzande_nikoo