دانش آموز شهیده باران اشراقی، ۹ ساله به همراه پدرش شهید شدند. باران و خانواده‌اش فقط یک خانواده‌ی معمولی بودند. خیلی معمولی. احسان، پدر باران، کارمند ساده‌ی بانک بود. سایه، مادرش در دانشگاه شهید بهشتی کار می‌کرد و باران، مثل تمام بچه‌ها، آرزوهای کودکانه‌ی زیادی داشت. هر وقت به عمه‌هایش می‌رسید، با ذوق دست‌هایش را بالا می‌آورد، عدد ۹ را نشان می‌داد و می‌گفت:«عمه‌جون! حساب کردم فقط ۹ سال دیگه بزرگ می‌شم، اون‌وقت می‌تونم گواهینامه بگیرم. ماشین بابا رو برمی‌دارم، میام دنبالتون بریم بیرون!» دخترِ بابایش بود، با تمام وجود. بیشتر از آن‌که به مادرش وابسته باشد، به احسان دل بسته بود. هر وقت جایی می‌خواست برود یا کاری داشت، با همان زبان شیرین کودکانه‌اش به مادرش می‌گفت: «مامان سایه! من و بابا داریم پدر و دختری می‌ریم خرید... چیزی نمی‌خوای؟» پدر و دختری‌هایشان زیاد بود. مثل وقتی که پدر و دختری شهید شدند. https://eitaa.com/atashbe_ekhtear_r