💠 خاطراتی از زندگی سردار شهید حسن باقری :
🌷ساده زیستی:
شب بعد از شهادت آن بزرگ سردار سپاه اسلام به منزلش که در دزفول اجاره کرده بود ، رفتم . خانه کوچکی بود ، وسایل اتاقش محدود می شد به یک زیلو دو پتو و چند لباس که برای همسر و فرزندش بود . با دیدن این وضع گریه ام گرفت . باورم نمی شد که زندگی یک فرمانده لشگر این چنین ساده باشد .
🌷صرفه جویی:
از منطقه عملیاتی که برمی گشتیم ، یک نفر نظرمان را جلب کرد . او فشنگهایی را که روی زمین ریخته شده بود ، جمع میکرد و در داخل سطلی که در دست داشت ، می ریخت . تعجب کردیم چون در اوضاعی که بچه ها حتی یک تانک عراقی را نادیده می گرفتند و اسلحه های زیادی را که در اطراف ریخته شده بود رها می کردند ، این فرد چرا فشنگ ها را جمع می کند؟
جلوتر رفتیم شهید حسن باقری بود . وقتی متوجه نگاههای متعجب ما شد رو به ما کرده و گفت : حیف است اینها روی زمین بماند ، باید علیه صاحبانش بکار گرفته شود .
🌷خلوص و تلاش :
داشتم برای نماز ظهر وضو میگرفتم ، دست به شانه ام زد.
سلام و علیک کردیم ، نگاهی به آسمان کرد و گفت :
" علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم . معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه . باید یه کاری بکنیم "
گفتم :
" مثلا چی کار ؟ "
گفت
" دو تا کار ؛ اول خلوص ، دوم سعی و تلاش .. "
🌷حق الناس :
نزدیک ظهر بود. از شناسایی بر می گشتیم. از دیشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بودیم. آن قدر خسته بودیم که نمی توانستیم پا از پا برداریم ؛ کاسه زانوهامان خیلی درد می کرد. حسن طرف شنی جاده شروع کرد به نماز خواندن. صبر کردم تا نمازش تمام شد. گفتم « زمین این طرف چمنیه، بیا این جا نماز بخوان. » گفت « اون جا زمین کسیه، شاید راضی نباشه. »
📚یادگاران، جلد ۴، ص ۲۳