🍁 ⃣ ام وهب که در کجاوه روی شتر نشسته بود پارچه‌ی رنگ باخته را کنار زد. نگاهی به اطراف و نگاهی به عبدالله انداخت که جلوتر از او در حرکت بود. خواست بگوید:"آب" اما نگفت! حتی به مشک عبدالله هم امیدی نداشت. با ناامیدی صبورانه دوباره پرده راه انداخت. عبدالله یکباره ایستاد و رو به کجاوه بازگشت. صدای برنیامده ام وهب را شنیده بود. شتر ام وهب گویی آموخته‌ی اسب عبدالله بود که ایستاد و در پی او هشت سوار زره پوشیده و شمشیر و سنان وسپر آویخته در هلالی شکسته منتظرمانده. عبدالله به شتر نزدیک شد و پرده کجاوه را کنار زد و گفت:《 مرا صدا زدی؟》ام وهب که میدانست از آب خبری نیست گفت:《نه!》 عبدالله تشنگی جاری در نگاه ام وهب را می دید. شرمنده گفت:《 راهی تا فرات نمانده. به زودی همگی سیراب می شویم.》ام وهب با لبخندی ترک خورده به عبدالله نگریست تا نگرانی اش را بکاهد. تا او پرده را بیندازد و به سواران اشاره کند که حرکت می‌کنیم و دوباره به راه افتادن . . . 📚 ✏️نویسنده: صادق‌کرمیار ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓••