هدایت شده از عکس‌هاے زیرخاکے
روزهای زمستان، برف که می بارید، خانه های جنوبیِ کوچه برف های روی بامشان را پارو می کردند وسط گذر. راه ماشین های عبوری سد می شد و این یعنی تا وقتی سر و کله ی ماشین های شهرداری پیدا نشده تمام محله در قُرق ما بود. دو گروه می شدیم. این سر و آن سر کوچه را قلعه می ساختیم و با گلوله های برفی به جان هم می افتادیم. گوله برفی ها که توی مشتمان آب می شد و سرما از منافذ دستکش های نخی نفوذ می کرد تا عمق استخوانهایمان، سلول های عصبی شیپور آتش بسِ این جنگ یخی را می زدند. می دویدم توی خانه و لباس های خیسم را می کندم و بخاری والُر آبی رنگ انتهای اتاق را بغل می کردم و می نشستم به انتظار "خانم جان" و طعم زمستانه اش... یک روز "شیر برنج و مربا"، یک روز هم "باقلا و گلپر در معیت سرکه ی خانگی فرد اعلا". توی دلم غوغا می کرد طعم زندگی با ته مزه ی "زمستانه"...