روزهای زمستان، برف که می بارید، خانه های جنوبیِ کوچه برف های روی بامشان را پارو می کردند وسط گذر. راه ماشین های عبوری سد می شد و این یعنی تا وقتی سر و کله ی ماشین های شهرداری پیدا نشده تمام محله در قُرق ما بود. دو گروه می شدیم. این سر و آن سر کوچه را قلعه می ساختیم و با گلوله های برفی به جان هم می افتادیم. گوله برفی ها که توی مشتمان آب می شد و سرما از منافذ دستکش های نخی نفوذ می کرد تا عمق استخوانهایمان، سلول های عصبی شیپور آتش بسِ این جنگ یخی را می زدند. می دویدم توی خانه و لباس های خیسم را می کندم و بخاری والُر آبی رنگ انتهای اتاق را بغل می کردم و می نشستم به انتظار "خانم جان" و طعم زمستانه اش... یک روز "شیر برنج و مربا"، یک روز هم "باقلا و گلپر در معیت سرکه ی خانگی فرد اعلا". توی دلم غوغا می کرد طعم زندگی با ته مزه ی "زمستانه"...