مولای مهربانم ، مهدی جان تابستان هم رفت و شما نیامدید ... چای بهارنارنج که برایتان دم کرده بودم ، روی دستم ماند ... بوته های محمدی که برایتان توی باغچه کاشته بودم ، پژمرد ... من مانده ام و سوز پاییز که آرام آرام می رود تا هوش سبز درختان را به خواب نارنجی خویش بسپارد ... من مانده ام و آرزوی صورتی دیدارتان که تمام بهار به دوش رویایم کشیدم ... من مانده ام و خیال سبزِ امدنتان که تمامی تابستان در گوش جوانه ها زمزمه کردم ... من مانده ام و یک دل بیقرار ... یک جفت چشمِ به راه مانده ... ↙️↙️↙️ @atr_ir