#مدافع_عشق
قسمت ⬅️ ۱۵
نفسهایم به شماره مےافتد.فقط ڪمـےدیگر مانده که تڪانےمیخوری و چشمهایت راباز میڪنے…
قلبم به یڪباره میریزد!بهت زده به صورتم خیره میشوی وسریع ازجایت بلند میشوی…
_ چیکار میکردی!
مِن مِن میکنم….
_من….دا…داش…داشتم…چ…
میپری بین نفسهای بشماره افتاده ام:
_ میخواستم برم پایین گفتم مامان شک میکنه…
تو اخه چرا!…
نمیفهمم ریحانه این چه کاریه!چیو میخوای ثابت کنی ؟چیو!؟
ازترس تمام تنم میلرزد،دهانم قفل شده…
_ اخه چرا!…چرا اذیت میکنی…
بغض به گلویم میدودوبےاراده یڪ قطره اشک گونه ام راترمیڪند..
_ چون…چون دوست دارم!
بغضم میترکد و مثل ابربهاری شروع میکنم به گریه کردن.خدایا من چم شده.چرااینقدر ضعیف شدم.یکدفعه مچ دستم رامیگیرد و فشار میدهد.
_ گریه نکن..
توجهی نمیکنم بیشتر فشار میدهد
_ گفتم گریه نکن اعصابم بهم میریزه..
یک لحظه نگاهش میکنم..
_ برات مهمه؟…اشکای من!؟
_ درسته دوست ندارم …ولی ..آدمم دل دارم!…طاقت ندارم…حالا بس کن..
زیر لب تکرار میکنم.
_ دوسم نداری..
و هجوم اشکها هرلحظه بیشترمیشود.
_ میشه بس کنی..صدات میره پایین!
دستم رااز دستت بیرون میکشم
_ مهم نیست.بزاربشنون!
پشتم را بهت میکنم و روی تختت مینشینم.دست بردار نیستم …حالا میبینی! میخوای جونمو بگیری مهم نیست تاتهش هستم.می آیـےسمتم که چند تقه به در میخورد:
_ چه خبره!؟..علی؟ریحان ؟ چی شده؟
نگرانی را میشد از صدای فاطمه فهمید
هل میکنی،پشت درمیروی و ارام میگویـے..
_ چیزی نیست…یکم ریحان سردرد داره!
_مطعنید!؟ میخواید بیام تو؟
_ نه!…توبروبخواب.من مراقبشم!
پوزخندمیزنم:
_ آره!مراقبمے!
چپ چپ نگاهم میڪنے.فاطمه دوباره میگوید:
_باشه مزاحم نمیشم…فقط نگران شدم چون حس ڪردم ریحانه داره گریه میڪنه…اگرچیزی شدحتمن صدام ڪن!
_ باشه!شب خوش!
چندلحظه میگذرد وصدای بسته شدن دراتاق فاطمه شنیده میشود!
باڪلافگےموهایت راچنگ میزنے،همانجاروی زمین مےنشینے وبه درتڪیه میدهے.
چادرم راسرمیڪنم،به سرعت ازپله ها پائین میدوم و مادرت را صدامیڪنم:
_ مامان زهرااا!..مامان زهرااا!!اقاعلےاڪبرکجاست!؟
زهراخانوم ازآشپزخانه جواب میدهد:
اولن سلام صبح بخیر!دومن همین الان رفت حیاط موتورش رو برداره.میخواد بره حوزه!
به آشپزخانه سرڪ میڪشم،گردنم را کج میکنم وبالحن لوس میگویم:
آخ ببشید سلام نکردم!حالا اجازه مرخصی هست؟
_ کجا؟بیا صبحانت رو بخور!
_ نه دیگه کلاس دارم باید برم.
_ ا؟خب پس به علےبگو برسونتت!
_ چشم مامان !فعلا خدافظ!
و در دل میخندم اتفاقا نقشه بعدی همین است!به حیاط میدوم فاطمه درحال شانه زدن موهایش است.مراکه میبند میگوید:
_ اووو…کجا این وقت صبح!
_ کلاس دارم
_ خب صبر کن باهم بریم!
_ نه دیگه میرسونن منو
و لبخند پررنگے میزنم.
_ آهااااع!توراه خوش بگذره پس…
و چشمک میزند.جلوی در میروم و به چپ و راست نگاه میکنم.میبینمت که داری موتورت را تاسرکوچه کنارت میکشے.بےاراده لبخند میزنم و دنبالت مےآیم
✅ ادامــــــہ دارد...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir