عطرِظهورِمولا
#مدافع_عشق     قسمت 5⃣2⃣ _ مادر عزیزم!! تو اگر اینقد بهم ریختی چون حرف رفتن منو شنیدی فدات شم.م
    قسمت 6⃣2⃣ زینب بااسترس دست روی صورتش میکشد و جواب میدهد _ کجا سرخ شده؟ _ یکمم تپل! اینبار خودش راجمع و جور میکند _ ااا داداش.اذیت نکن کجام تپل شده؟ باچشم اشاره میکنی به شکمش و لبخند پررنگی تحویل خواهر خجالتی ات میدهی! فاطمه باچشمهای گرد و دهانی باز میپرسد _ تواز کجا فهمیدی؟ میخندی _ بابا مثلا یمدت غابله بودما! همه میخندیم ولی زینب باشرم منو را ازروی میز برمیداردوجلوی صورتش میگیرد. توهم بسرعت منو رااز دستش میکشی و صورتش رامیبوسی _ قربون ابجی باحیام باخنده نگاهت میکنم که یک لحظه تمام بدنم سرد میشود.با ترس یک دستمال کاغذی ازجعبه اش بیرون میکشم بلند میشوم،خم میشوم طرفت و دستمال راروی بینی ات میگذارم… همه یکدفعه ساکت میشوند. _ علی…دوباره داره خون میاد! دستمال رامیگیری و میگویی _ چیزی نیست زیرافتاب بودم ….طبیعیه. زینب هل میکند و مچ دستت رامیگیرد. _ داداش چی شد؟ _ چیزی نیست عه! افتاب زده پس کلم همین خواهرم!تو نگران نشو برات خوب نیست. و بلند میشوی و ازمیز فاصله میگیری. فاطمه بمن اشاره میکند _ برو دنبالش ومن هم ازخدا خواسته بدنبالت میدوم.متوجه میشوی و میگویی _ چرااومدی؟…چیزی نیست که!چرااینقد گندش میکنید!؟ _ این دومین باره! _ خب باشه!طبیعیه عزیزم می ایستم ! عزیزم؟ این اولین باری است که این کلمه رامیگویی. _ کجاش طبیعیه! _ خب وقتی تو افتاب زیاد باشی خون دماغ میشی.. مسیر نگاهت رادنبال میکنم.سمت سرویس بهداشتی!… _ دیگه دستمال نمیخوای؟ _ نه همرام دارم. و قدمهایت رابلند ترمیکنی… …. پدرم فنجان چایش راروی میز میگذارد و روزنامه ای که دردستش است را ورق میزند. من هم باحرص شیرینی هایی که مادرم عصر پخته را یکی یکی میبلعم! مادرم نگاهم میکند و میگوید _ بیچاره ی گشنه!نخورده ای مگه دختر! اروم تر… _ قربون دست پخت مامان شم که نمیشه اروم خوردش… پدرم اززیر عینک نگاهی به مادرم میکند _ مریم؟ نظرت راجب یه مسافرت چیه؟ _ مسافرت؟ الان؟ _ اره! یه چندوقته دلم میخواد بریم مشهد… دلمون وامیشه! مادرم درلحظه بغض میکند _ مشهد؟….اره! یه ساله نرفتیم _ ازطرف شرکت جا میدن به خانواده ها. گفتم مام بریم! و بعد نگاهش را سمت من میچرخاند _ ها بابا!؟ پیشنهاد خوبی بود ولی اگرمیرفتیم من چندروزم رااز دست میدادم…کلن حدود پنجاه روز دیگر وقت دارم! سرم راتکان میدهم و شیرینی که دردست دارم را نگاه میکنم… _ هرچی شما بگی بابا _ خب میخوام نظر تورم بدونم دختر. چون میخواستم اگر موافق باشی به خانواده اقادومادم بگیم بیان برق ازسرم میپرد _ واقعنی؟ _ اره! جا میدن…گفتم که… بین حرفش میپرم _ وای من حسابی موافقم ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir