🍃💚﷽💚🍃
💠 حریف طلبیدن حضرت امیر المومنین علیه السلام و خیس شدن شلوار معاویه و لخت شدن عمرو عاص از ترس رویارویی با آن حضرت !!! (به اعتراف اهل سنت عمری)
🔹 ابراهیم بن محمد بیهقی از علمای اهل سنت عمری مینویسد:
✍ ولما کان حرب صفین کتب أمیر المؤمنین ، رضوان الله علیه ، إلى معاویه بن أبی سفیان : ما لک یقتل الناس بیننا ؟ ابرز لی فإن قتلتنی استرحت منی وإن قتلتک استرحت منک . فقال له عمرو بن العاص : أنصفک الرجل فابرز إلیه . قال : کلا یا عمرو ، أردت أن أبرز له فیقتلنی وتثب على الخلافه بعدی ! قد علمت قریش أن ابن أبی طالب سیدها وأسدها ….
🔸 وقتی جنگ صفین اتفاق افتاد، امیر المومنین علی بن ابی طالب (علیهما السلام) به معاویه بن ابی سفیان نامه نوشت: تو را چه شده؟ مردم مقابل ما کشته میشوند. خودت به میدان بیا تا با هم دو نفری، بجنگیم. اگر مرا کشتی، از دست من برای همیشه راحت میشوی و اگر من تو را کشتم، از دست تو برای همیشه راحت میشوم. عمرو بن عاص گفت: واقعا حرف منصفانهای زده، به میدان برو. معاویه گفت: عمرو بن عاص! تو برای من نقشه داری. میخواهی مرا به جنگ با علی بن ابی طالب (علیهما السلام) بفرستی که من کشته شوم و تو فورا خلافت را تصاحب کنی. قریش همه میدانند که علی بن ابی طالب (علیهما السلام) سرور تمام قریش و شیر قریش است.
🔹 ابراهیم بن محمد بیهقی در ادامه از شعبی تابعی و عالم بزرگ اهل سنت عمری نقل میکند:
✍ عن الشعبی أن عمرو بن العاص دخل على معاویة وعنده ناس فلما رآه مقبلاً استضحک فقال: یا أمیر المؤمنین أضحک الله سنک وأدام سرورک وأقر عینک، ما کل ما أرى یوجب الضحک! فقال معاویة: خطر ببالی یوم صفین یوم بارزت أهل العراق فحمل علیک علیّ بن أبی طالب، رضی الله عنه، فلما غشیک طرحت نفسک عن دابتک وأبدیت عورتک کیف حضرک ذهنک فی تلک الحال، أما والله لقد واقفته هاشمیّاً منافیّاً ولو شاء أن یقتلک لقتلک! فقال عمرو: یا معاویة إن کان أضحکک شأنی فمن نفسک فاضحک، أما والله لو بدا له من صفحتک مثل الذی بدا له من صفحتی لأوجع قذالک وأیتم عیالک وأنهب مالک وعزل سلطانک، غیر أنک تحرزت منه بالرجال فی أیدیها العوالی، أما إنی قد رأیتک یوم دعاک إلى البراز فاحولّت عیناک وأزبد شدقاک وتنشّر منخراک وعرق جبینک وبدا من أسفلک ما أکره ذکره. فقال معاویة: حسبک حیث بلغت لم نرد کل هذا.
🔸 یک روزی عمرو بن عاص بر معاویه داخل شد در حالی که در نزد معاویه عدهای از مردم بودند، معاویه وقتی دید که عمرو عاص میآید، خندید! عمرو بن عاص گفت: ای امیر المومنین، خداوند شادی تو را دائمی بگرداند، چه شده که اینقدر میخندی؟ معاویه گفت: یادم افتاد روزی که در صفین به جنگ اهل عراق رفتیم، وقتی علی بن ابی طالب (علیهما السلام) به تو رسید، خودت را از روی اسب انداختی و عورت خود را نشان دادی تا این که علی بن ابی طالب (علیهما السلام) از خون تو بگذرد! چطور شد که فکرت به اینجا رسید که عورت خود را نشان بدهی؟ من دیدم در آنجا که علی (علیه السلام) هاشمی بود و بسیار شجاع و اگر میخواست، تو را بکشد، میکشت. عمرو بن عاص گفت: معاویه اگر به خاطر من خندهات گرفت، پس باید به خودت هم بخندی! به خدا قسم اگر آن شرایطی که برای من پیش آمد، برای تو پیش آمده بود، تو ذهنت به این کارها نمیرسید، علی (علیه السلام) تو را قطعا میکشت، بچههایت را یتیم میکرد، مالت را میبرد و سلطنت تو را هم میگرفت... اما تو چکار کردی؟ رفتی در یک جایی قرار گرفتی در پشت سرباز هایت در یک بلندی که آنها تیراندازی کنند و نگذارند کسی جلو بیاید. اما ای معاویه! آن روزی که علی (علیه السلام) تو را به جنگ فرا خواند، من دیدم تو را که چشمهایت چپ شد! پیشانیات ورم کرد! و عرق از آن جاری شد! بینیات از ترس ورم کرد! و از پایین شلوارت یک چیزی معلوم شد که من دوست ندارم بگویم چه بود!!! معاویه گفت: بس کن ای عمرو بن عاص! من نمیخواستم کار به این جاها برسد.
📚 المحاسن و المساوی، تألیف محمد بن ابراهیم بیهقی، جلد ۱، صفحه ۵۱-۵۳
📡
@atre1o1 🇮🇷