📖
#وآنکهدیرترآمد
🔖
#قسمت_نوزدهم
گفتم: «حنظل»
و خواستم بگویم که از معجزه دست سرور چقدر شیرین و گوارا شده بود، که حکیم مهلت نداد و :گفت:
«دیگر بدتر! نشنیده اید زهر حنظل چطور عقل را زایل می کند؟»
مادر به سر زد و نالید:
«مادر برایت بمیرد که گرسنگی و تشنگی کشیدی.»
گفتم:
«اتفاقاً بر عکس؛ از خاصیت حنظلی که سرور به خوردمان داد، نه گرسنگی کشیدیم نه تشنگی تازه خیلی هم...
پدر حرفم را برید و گفت:
«نمی خواهم این مزخرفات را بشنوم.» و رو به حکیم ادامه داد:
«رحم کنید. پسرم دارد از دست می رود.»
حکیم کیسه کوچکی را از جیب در آورد و به پدر داد و گفت:
«این دارو بد بوست و بد طعم، اما خاصيتش حرف ندارد هم زهر حنظل را می برد و هم دیوانگی را از سرش می پراند.»
خواستم اعتراض کنم که من دیوانه نیستم و هر چه دیدم و گفتم راست است، اما ترسیدم برای پرحرفی ام دارویی دیگر اضافه کند ..
با رفتن حکیم، پدر بر خلاف تصورم با خشونتی عجیب که در چشمان و لحن صدایش موج میزد به رویم خم شد و گفت:
«ترجیح میدادم بمیری تا آنکه بگویند دیوانه شده ای! پس دست از این مسخره بازیها بردار و دیگر مزخرف نگو.»
خواستم اعتراض کنم اما پدر دست بالا آورد و گفت:
«حرف نزن. اگر هم بر فرض محال آن چه گفتی درست باشد، نمیخواهم کلمه ای در موردش با کسی حرف بزنی. نمیخواهم فکر کنند که از مذهب خارج شدهای.
خدا شاهد است اگر باز هم حرف آن سرور را بزنی در همان صحرا به چهار میخت میکشم تا در تیغ آفتاب بریان شوی. اگر یک بار دیگر هم با این احمد سلام و علیک کنی قلم پایت را میشکنم. فهمیدی؟»
چنان فریادی توی صورتم کشید و نفسش چنان داغ و آتشین بود که بی اختیار سر به تسلیم تکان دادم و به مادر نگاه کردم بلکه میانجی شود. اما اخم و خشونت چشمهای او
دست کمی از چشمهای پدر نداشت.
مگر میتوانستم احمد را نبینم و از حال و روزش با خبر نشوم ؟
بخصوص که پچ پچ همسایه ها کلافه ام میکرد ...
#رمان_مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/619970794Cee9c5f84ab