هدایت شده از گروه خُزّانُ العِلم
🍃💚﷽💚🍃 💠 داستان کوتاه 💠 ✍استادی با شاگردش از باغى می گذشتند .. چشمشان به يک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت گمان می کنم اين کفشهای کارگرى است که در اين باغ کار می کند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ..! استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛ بيا کارى که می گويم انجام بده و عکس العملش را ببين! مقدارى پول درون آن قرار بده .. شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند. کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد. با گريه فرياد زد : خدايا شکرت .خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نمی کنى .. می دانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک می ريخت .. استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحاليت ببخشى نه بستانی .. کانال خُزّانُ العِلم👇 @Khuzzanaleilm 🇮🇷