توی حیاط دوره ای با مادرشوهر و جاری هام زندگی میکردم،
همیشه دعوای من و شوهرم کشیده میشد به وسط حیاط و دعوای ما برای بقیه شده بود فیلم هیجان انگیز....
یه شب تا صبح شوهرم برنگشت به خونه و تنها شبی بود که همه از دعوای ما در آرامش بودن، اونشب دلم گواهی بد میداد و تا صبح خوابم نبرد، و به یاد قدیم ها افتادم که شوهرم بهم میگفت قرص ماه و حالا....
همراه طلوع خورشید جاریم تندتند به در اتاقم میکوبید و با حرفی که درمورد شوهرم زد دنیا رو سرم خراب شد،
نگاهی به دختر دم بختم انداختم و زیر لب گفتم زندگیت تباه شد... 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1186202044C49ba8c533f
سرگذشت واقعی زنی به نام شاه نسا...