هدایت شده از ذاکرین
🛑جوانک بزاز و زن زیبای هوس‌ران جوانک شاگرد بزاز، نمی دانست که در قلب این زن زیبا توفانی از عشق و هوس و تمنا برپاست. روزی ٱن زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی جنس بزازی جدا کردند. آن گاه به بهانه اینکه قادر به حمل اینها نیستم [و]به علاوه پول همراه ندارم، گفت: پارچه ها را بدهید این جوان بیاورد و در خانه به من تحویل دهد و پول بگیرد. مقدمات کار قبلاً از طرف زن فراهم شده بود. خانه از اغیار خالی بود،جوانک غافل از همه جا پارچه ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه رفت، در از پشت بسته شد.... ادامه داستان...